مهمترین ویژگی مادرها، مهربونیشون نیست. یه ویژگی خاصیه که هنوز کسی براش اسم انتخاب نکرده. یه ویژگی که بچهها خیلی راحت میتونن از رویاهاشون حرف بزنن. حرفهای نگفتنی رو براش تعریف کنن و نگران این نباشن که طرف مقابل مسخرهشون کنه یا بهشون بخنده.
خیلی وقتا هم مادرا خندهشون میگیره، ولی به روی خودشون نمییارن. حتی با خودشون فکر میکنن که چطوری میشه کمک داد. اولین مادری که توی باسلام غرفه ساخت اسمش «بیبی قمر» بود. یک مادر شصت و چند ساله که از مال دنیا یه شتر قهوهایرنگِ زبر و زرنگ داشت.
یه روز که بی بی قمر داشت آب و علف شترش رو میداد، یهو دید چهار پنج تا جوون توی کوچههای روستاشون «صیدآباد» بالا پایین میرن. جمعیت صیدآباد صد نفر هم نیست. وقتی کسی بیاد توی روستا، همه کنجکاو میشن و بهشون نگاه میکنن.
جوونها حرفای عجیبی میزدن. میگفتن: «داریم یه بازار اجتماعی برای کسب و کارای کوچیک و خُرد درست کنیم.» کسی دقیقا نمیفهمید اونا دنبال چی هستن و چی میخوان؟ نکنه دوز و کلکی توی کار باشه!
جوونها اومدن جلوی خونه بیبی قمر. این ور رو نگاه میکردن، اون ور رو نگاه میکردن. هی میپرسیدن: «مادرجون! چیزی هم دارین که خودتون درست کرده باشید؟ میخوایم بذاریمش توی بازار آنلاین اجتماعی»
بیبی قمر خندهاش گرفته بود:« مادرجون! چه حرفایی میزنین. صبر کنین براتون چایی بریزم. نقل بیدمشک بیارم.» جوونها اما آروم و قرار نداشتند. چایی نخورده رویایی که توی کلهشون بود رو برای بیبی تعریف کردن: «ما میخوایم قطره قطره جمع بشیم و تبدیل بشیم به یه دریا! آدمای اصیل رو یه جا جمع کنیم.»
بی بی قمر فکری کرد و گفت: «خب من فقط یه شتر دارم. سالی یه بار هم پشمهاش رو میچینم.»
بیبی قمر رفت و از روی طاقچه با یه شال کمر که از پشم شتر بافته شده بود؛ برگشت: «اینم شال کمری که پشمش رو خودم چیدم، شُستم، ریسیدم و بافتم.»
جوونها ذوق کردند! چقدر خیر و برکت توی کوچه پسکوچههای شهر و روستامون وجود داره و ما حواسمون بهش نیست. گفتن: «مادرجون! قصه شما رو همه دنیا باید بشنوه!»
بیبی قمر باز خندهاش گرفت. جوونها تند تند حرف میزدن و از رویاهاشون میگفتن. از یه بازار آنلاین که توش پر از خیر و برکت و انصاف و محبت و قصهست.
حالا پنج شش سالی از اون روزا گذشته و دیگه بیبی قمر بین ما نیست؛ از دنیا رفته. ولی خیرش باقی مونده. مثل هزاران مادر دیگه که توی این سالها به جمع اهالی باسلام پیوستن و برکت باسلام هستن.