قصه برمیگردد به بیست و پنج سال پیش، جایی حوالی سال 78 دو همکلاسی و همکار، یک نفرشان اهلِ فومن و دیگری اهل شفت، تصمیم میگیرند که دیگر همکلاسی و همکار نباشند، تصمیم میگیرند «همسَر و همسِّر» باشند. الهام خانم محسنزاده با 22 سال سن و آقا نعمت رضایی پور با 23 سال، در اوج جوانی مینشینند پای سفره عقد و زندگی مشترکشان شروع میشود، زندگی مشترکی که این روزها منتهی شده به یک کسب و کار خانگیقشنگ! در تعریف آنها باید گفت:«همکلاسیهای قدیمی، معلمهای بازنشستهی جامعه شناسی، والدین دو دختر عزیز و صاحبِ غرفهی گل و گیاه همیشه بهار شهر مجسمهها!»
گلخانه کوچک بود، خلافِ توقع و تصور من!
باران میبارید، تند و شلاقی! باران فروردین، آن هم وقتی در هوای گیلان نفس بکشی، دلکش است. آنقدر دلکش که بیاراده لبخند به لبت میآورد و شادی میدود زیرِ پوستت. چند دقیقه به ده صبح، از خانه بیرون زدیم. بین روستای پدری من و منزلِ آقای رضایی پور، فاصلهی چندانی نبود و من همانطور که به قطرههای باران روی شیشهی ماشین زل زده بودم با خودم فکر میکردم چه سوالهایی بپرسم؟ و در جواب شانه بالا میانداختم که: «نگران نباش، بذار برسیم، حرف همیشه حرف میاره.»
آقای رضاییپور، خودش را رساند سر کوچه و راهنماییمان کرد که ماشین را کجا پارک کنیم و سلام و احوالپرسیها زیر بارانی که به تندی قبل نبود رد و بدل شد. وارد خانه شدیم، حیاط بزرگی پیش رویمان بود، حیاطی که دور تا دورش سبز بود و رو باز و وسطش سقف داشت و تبدیل شده بود به یک پارکینگ مسقف. میان پارکینگ ماشین بود و یک تاب و دورِ پارکینگ یک لانه کوچک مرغ و خروس بود و درختان پرشکوفه و سیکاسهای قبراق!
در کنار همهی اینها، یک سالن کوچک آلمینیومی با پنجرههای بلند هم وجود داشت که میشد گلدانها کوچک و بزرگ پوتوس مرمری، بنفشه آفریقایی و… درونش را دید. آقای رضایی پور درِ سالن را باز کرد و ما فهمیدم «گلخانهی گل و گیاه همیشه بهار شهرِ مجسمهها»، همانجاست. راستش، توقع دیدن یک گلخانه بزرگ را داشتم، از آن گلخانههای داربستی و برزنتی! از آنها که از همهجایش گل و گلدان آویزان است. آقای رضاییپور از قبل، صندلیها را برای نشستن را مهیا کرده بود، من نگاهم را روی قفسهها و اسیدهیومیکها و محلول ریشهزایی و… کشیدم و رسیدم به طبقههایی که پر بود از گلدانهای کوچک. چند ده گل مختلف پیش روی من بود، بعضیهایشان پر و جاندار بعضیها تازه کاشته شده! با ضرب انگشتهای باران روی سقف شیروانی، زیر لب زمزمه میکنم:«بر رو و سمن لولو تر ریخته باران، بر لاله و گل در و گهر بیخته ژاله!»
ما عاشق طبیعت و کشاورزی هستیم
آقای رضاییپور معلم است، او کارشناسی جامعهشناسی دارد و مدتیست که بازنشسته شده، اما از آنجایی که بودن در کنار بچهها و فضای آموزش را دوست دارد مدتیست در یک مدرسهی غیرانتفاعی به عنوان معاون مشغول فعالیت است. چند دقیقهای از گفت و گویمان که میگذرد، خانم محسنزاده هم به جمعمان اضافه میشود. البته با کلوچههای فومن و چای خوش عطرِ شمال. میپرسم:«شما هر دو معلم هستید، حقوق دارید، بیمه هستید، جایگاه اجتماعی دارید و… چرا رفتید سراغ شروع یک کار دیگر؟ آن هم پرورش گل و گیاه؟ اصلا از کجا به کشاورزی علاقهمند شدید؟» و جواب سوال من خلاصه میشود در یک کلمه:«خانواده!»
خانوادهی آقای رضاییپور و خانم محسنزاده، کشاورزند و عاشق طبیعت، از آنهایی که اگر سری به حیاط خانهشان بزنی حس میکنی وارد بهشت شدهای. بهشتی پر از گلدانهای سرحال و زیبا و این علاقه به طبیعت و کار با بذر و خاک و گیاه سینه به سینه منقل شده به فرزندانشان.
همه چیز از یک بوته سیکاس شروع شد
آقای رضاییپور میگوید:«سال 85 صابخونه شدیم. خونهای که ساختیم، مثلِ خونههای شمال حیاط داشت و از اونجایی که من و همسرم عاشق گل و گیاه بودیم تصمیم گرفتیم توی حیاطمون حتما گل داشته باشیم. وقتی اومدیم سر خونهمون، یکی از دوستان به ما یک بوته کوچک سیکاس هدیه داد. ما سیکاس رو توی باغچهی خونه کاشتیم و در موردش مطالعه کردیم و بهش رسیدگی کردیم. بعد از مدتی سیکاس ما زیاد زد. یک بوته سیکاس به مادرم هدیه دادم، بوته دوم را به مادرِ همسرم و این روند ادامه داشت. ما گلهامون رو تکثیر میکردیم، به دیگران هدیه میدادیم یا با دیگران به اشتراک میذاشتیم و در عوضش یک نوع گل دیگه ازشون میگرفتیم. عقیدهی من و همسرم این بود که گلی که میخریم یا هدیه میگیرم برای خراب شدن نیست، برای سبز بودن و زیاد شدنه. پس سعی میکردیم خیلی خوب از گل مراقبت کنیم. از اونجایی که آب و هوای شمال برای پرورش گل خیلی مناسبه، یعنی ما رطوبت رو به طور طبیعی داریم و دما در بیشتر ایام سال معتدله، محیط برای پرورش گیاه فراهمه ما هم با کمی رسیدگی یک گلدان رو تبدیل میکردیم به چند گلدان.»
نمیدانم شما تا چه اندازه با خاک مرغوب و هوای شمال آشنایید، اما من بعد از چندین سال زندگی در گیلان به این باور رسیدهام که در خاک شمال همه چیز قابلیت سبز شدن و رشد کردن دارد، مثلا همین چند سال پیش مادربزرگم هستهی یک نارنگی را گوشهی گلدان شمعدانی کاشت و من به چشم دیدم که دانهی نارنگی تبدیل شده به جوانه، نهال و درخت و امسال سه نارنگی به ما هدیه داد! بدون دادن هیچگونه کود شیمیایی، یا رسیدگی خاص!
برنامهای برای فروش گلها نداشتیم، اما فروش شروع شد!
آقای رضایی پور و همسرش، از گلدانهای خانهشان به تمام اقوام و دوستان و همکارن هدیه میدهند و اشتراک گذاری میکنند اما تعداد گلدانهای تکثیری بیشتر از این حرفهاست، اصلا مگر چقدر قوم و خویش دارند؟ یا چند نفر دوست و همکار؟ وقتی یک گلدان سانسوریا را تبدیل کنی به سی گلدان سانسوریا، دیگر باید به فکرِ شروع یک فاز جدید باشی! آقای رضاییپور توضیح میدهد:«از یه جایی به بعد اشراکگذاری، کارساز نبود. از بعضی گلها، ده-پانزده گلدان داشتیم. این جا نقطهی شروع بود، نقطهای که به فروش فکر کردیم. من هر چند وقت یکبار، تعدادی از گلها رو برای گلخونههای رشت و اطراف میبردم و اینطوری گلی که خودمون پرورش داده بودیم رو میفروختیم.» فروش 15 گلدن کوچک، آورده اقتصادی زیادی ندارد اما دردسر چرا. چون گلخانههای بزرگ یا گلفروشها وقتی یک تولیدکننده خرد میبینند قیمت خرید را پایین میآورند، آنقدر پایین که با پولش بتوانی یک بسته بیسکوییت بخری ولی آبمیوه نه! بعد چنان میافتند به ناز کردن که من اصلا خرید خرد ندارم و 15 گلدان که چیزی نیست و به کار من نمیآد و… که بیا و ببین. با این حال، از آنجایی که زنده ماندن و از بین نرفتن گلها برای آقای رضاییپور و همسرش اولویت اول بود، به سود مالیاش فکر نمیکردند و راهشان را ادامه میدادند.
دخترم توی همین گلخانه برای کنکور درس خوند
بوی گل و رطوبت در گلخانه کوچک همیشه بهار شهرمجسمهها پیچیده و ما همانطور که چای و کلوچه فومن میخوریم هر لحظه از آرامش و ملاحت الهام خانم و نظم و دقت آقای رضاییپور به وجد میآییم. بعد از اینکه تصمیم پرورش و فروش گلها کمی جدی میشود، حوالی سال 94 روزی یکی از دانشآموزان آقای رضاییپور به او یک گلدان بنفشهی آفریقایی هدیه میدهد. آقای رضاییپور در همان محل کار گل را تکثیر میکنند، بعد از دریافت این هدیه زیبا زوج لطیف و فرهنگی ما تصمیم میگیرند یه گلخانه کوچک درست کنند تا در فصل گرما و سرما بهتر بتوانند مراقب گلها باشند. البته که این سالن کوچک، الان هم گلخانه است هم محل تراپی! الهام خانم میگوید روزی یک بار حتما به گلها سر میزند و هر وقت که حال دلش خوش نباشد پناه میآورد به اینجا و با رسیدگی به گلها خودش را تسکین میدهد. آقای رضاییپور هم که در فامیل و محل کار شهره است به گلدوستی و سبزدستی با تکثیر و رسیدگی به گلدانهایش، خود را از شلوغیهای زندگی شهری نجات میدهد. اما جدای از این پدر و مادر اهلِ طبیعت، دو دختر خانه هم با گلها اخت هستند. دختر کوچکتر یعنی ترنم، از روی دست پدر و مادر خیلی از کارها را یاد گرفته، از عوض کردن خاک گلدانها تا آبیاریشان و خیلی وقتها برای خودش گلدانهای کوچک دست و پا میکند. دختر بزرگ خانه ولی، رابطه غریبی با این سالن دارد. او تمام دوران کنکور، از اتاقش کوچ کرده به اینجا و در مصاحبت با گلدانهای چشمنواز درس خوانده، در سکوت و عطرِ گل. هر وقت خسته شده، برگ زردی کنده و آبی پاشیده به خاک تشنه و دوباره برگشته سراغ کتاب و تست. الهام خانم میگوید:«خودش تصمیم گرفت بیاد توی گلخونه درس بخونه. کتابهاش تا همین چندوقت پیش اینجا بود. سکوت اینجا رو دوست داشت، مدتی که تغمه اینجا درس میخوند حال گلها هم خیلی خوب بود. یه مراقب دائمی داشتند.» اینروزها، نغمه خانم دانشجو است، او در یکی از دانشگاههای رشت در رشتهی آموزش ابتدایی تحصیل میکند تا راه پدر و مادرش را ادامه دهد.
باسلام، نقطهی شروع فروش آنلاین!
برای آقای رضاییپور و همسرش آشنایی با باسلام، نقطه شروع فروش آنلاین است! اما این آشنایی هم ماجرای جذابی دارد، آقای رضاییپور توضیح میدهد:«برادرِ من عکاس هستن. خیلی مدت پیش عکسی از مادرم میگیرن، من نمیدونم چطوری این عکس میرسه به دست باسلام، یادمه اون روزها تبلیغات تلویزیونی باسلام پخش میشد و عکس مادرم هم جز تصاویر بود. دیدن این تصویر برای من خیلی جالب بود، همین هم باعث شد برم سرچ کنم و بیشتر با باسلام آشنا بشم. وقتی با ماهیت باسلام آشنا شدم، ازشون خوشم اومد، برام مورد پسند بود که جزوی از باسلام باشم. خواستم غرفه بزنم، اول تصمیم گرفتم غرفهی چای بزنم، بعد غرفهای برنج. چون به هر دو دسترسی داشتم، اما مردد بودم چون سررشتهی خودم نبود. همسرم پیشنهاد داد غرفهی گل و گیاه ایجاد کنم و همین گلهای خودمون رو برای فروش بذارم. اما مشکلی وجود داشت! چطور باید گلها بستهبندی میکردم که سالم به دست مشتری برسه؟»
یک سنگ بزرگ سر راه فروش آنلاین وجود داشت
آقای رضاییپور در نقطهی شروع فروش آنلاین، با یک مانع جدی رو به رو میشود، مانعی که او را سوق میدهد سمتِ بیخیالِ فروش آنلاین شدن! اما او تصمیم میگیرد راهی پیدا کند و برای حلِ کردن چالشش از باسلام یک گلدان گل میخرد. او توضیح میدهد:«اون موقع، تعداد غرفهی گل در باسلام خیلی کم بود، یکی دو تا. من خوب یادمه، یک گلدان سانسوریا از باسلام خریدم، غرفهای بود از کاشان. گل به دستم رسید و دیدم که آسیب دیده و خاک گلدون بیرون ریخته. اونجا متوجه شدم چالش ارسال یک چالش جدیه. دفعه بعد از سایت دیگری یک گلدان دیگه خریدم، و خب محصول دریافتی واقعا داغون بود. آسیب دیده و شکسته و… باید یه فکر اساسی میکردم.»
خزه و کاه به داد آقای رضاییپور رسید
ظرفیتهای هر بوم و منطقه نعمتهای خداست که خیلی اوقات ما از آن غافلیم. آقای رضاییپور و همسرش طبیعت دوستند، و همین هم موجب شده در بوم و منطقهشان دقیق شوند و راهحل مشکلشان را از دلِ زمینهای گیلان بیابند. آقای رضاییپور میگوید:«من میدونستم کاه، یه به زبون محلی ما کلوش ضربه گیر خوبیه. برای حفظ خاکها هم رفتم سراغ خِرف. تصمیم گرفتم روی خاک گلدونها رو با خرف بپوشونم و با کاه جعبه ارسال رو ایمن کنم. ولی خِرف خوب نبود. باعث پلاسیده شدن گل میشد.» در اینجای ماجرا، من به عنوان یک گیلانی باید برای شما بگویم که «خِرف» یک گیاه خودروی برگپهن است که در مراتع، زمینها، کنارهی جادهها و… گیلان به وفور یافت میشود. گیاهی که هرچه سرچ کردم نتوانستم اسم علمیاش را برای شما پیدا کنم. آقا معلمِ داستان ما، وقتی در پروژهی خرف شکست میخورد میرود سراغ پدر و مادرِ کشاورزش. او میگوید:«مادر و پدرم بهم گفتن که خرف برای این کار خوب نیست و من باید از تجربه گذشتگانمون استفاده کنم و برم سراغ خزه. و خب این پیشنهاد واقعا عالی بود. من کاه رو از مادرخانمم که کشت برنج انجام میدن میگیرم، خزه رو هم از باغها و درختهای منطقهی پدری جمع میکنم، خزهها رو میذارم خشک بشه، بعد روی خاک گلدون چسب پهن میزنم. جوری که ذرهای خاک بیرون نریزه. کارتن بسته بندی رو هم پر میکنم از کاه، جوری که حتی اگر در پست جعبه ارسالی شوت بشه هم گل و گلدون آسیب نمیبینه. برای مشتریها این شیوه بستهبندی خیلی جالبه و من هم کاملا براشون توضیح میدم که باید چسبها رو باز کنند و خزهها رو بردارند و.. یکی از مشتریها بعد از رسیدن گلدون شاکی شده بود که این گلدون شکسته و با چسب شما مشکل کار رو پوشوندید، من براشون توضیح دادم که گلدان سالمه و خزهها و چسبها برای کندنه.» آقای رضاییپور بعد از حل مانع پیش آمده غرفهاش را ایجاد میکند و اولین مشتریاش از قشم است! مشتری بعد از دریافت سفارشش برای محصول امتیاز 5 ستاره ثبت میکند و اینجاست که کسب و کار آقای رضاییپور و بانو، شروع جدیدی به خود میگیرد، حالا گلهای گلخانه همیشه بهار میتوانند به اقصی نقاطِ کشور سفر کنند.
گل موجود زنده است و من همیشه نگرانشم
تضمین سلامت کالا، اولین چیزی است که مشتریها از آقای رضاییپور انتظار دارند. او میگوید:«وقتی گل ارسال میشه من همیشه استرس دارم، که سالم میرسه یا نه. چون موجود زندهست، چون ما واقعا به گلها عشق میورزیم. من برای ارسال هر محصول 14 روز کاری وقت تعیین کردم. بعضی از مشتریها میگن 14 روز؟ چه خبره مگه؟ اما این مسئله رو نادیده میگیرن که من هرگز روز چهارشنبه و پنجشنبه پست محصول رو انجام نمیدم، چون روز جمعه باید در پست بمونه و اینجوری گل خشک میشه و آسیب میبینه. یا اگر تعطیل رسمی و مناسبتی باشه من جوری تنظیم میکنم که گل در پست توقف طولانی نداشته باشه. بیشتر ارسالهای من شنبهست که خیلی زود و با کمترین آسیب به دست مشتری برسه.» همین دقت نظر و نظم آقای رضایینژاد باعث شده که یکی از مشتریها در قسمت تجربه خرید بنویسد:« لذت بردم از بسته بندی فوق العاده حرفهای از نحوه ارسال و کیفیت گیاهتون دست مریزاد خدا به کسب و کارتون رونق بده.» این نکته سنجی و ظرافت در کار، هم بخشی از شخصیت آقای رضاییپور است و هم به سبب علاقهی شدیدش به گلها ایجاد شده و چه خوش گفته اسعد گرگانی:«نبینی باغبان چون گل بکارد* چه مایه غم خورد تا گل برآرد* به روز و شب بود بی صبر و بی خواب* گهی پیراید او را گه دهد آب* گهی از بهر او خوابش رمیده* گهی خارش به دست اندر خلیده* به امید آن همه تیمار بیند*که تا روزی برو گل بار بیند»
ما همه چیز را از اینترنت یاد گرفتهایم
یکی از نکات جالب کار آقا و بانوی دوستداشتنی غرفهی گل و گیاه همیشه بهار این است که تمام آنچه از گلها میدانند را از اینترنت یاد گرفتهاند، یعنی به صورت خودآموز وقتی از روزشان را صرف یادگیری چگونگی پرورش گلها کردهاند. از همان ابتدا تا امروز، داشتههایشان را باهم به اشتراک گذاشته اند و آموزشهای تئوری را تبدیل کردهاند به پرورش گل عملی. این زوج عزیز حالا نام خیلی از گلها را از برند، طریقهی نگهداریشان را بلدند و میدانند چطور باید یک گلِ رو به موت را نجات دهند. آنها هر چند وقت یکبار خود را با خرید و پرورش گلهای جدید به چالش میکشند، مثلا همین چند وقت پیش آقای رضاییپور با یک گلدان هاورتیا آمد خانه و از بس گلش را دوست داشت و آنقدر به گلش رسیدگی کرد که گل از بین رفت! اینجا بود که همسرش وارد ماجرا شد و با دستان شفابخشش به داد گل رسید و نجاتش داد. حالا آنها بعد از آزمون و خطاهای زیاد توانستهاند از هاورتیا بیش از 20 گلدان تکثیر کنند.
گلهای مادر هم برای خانواده رضاییپور جور دیگری عزیزند، مثلا گلدان سانسوریایی که چند سال پیش از باسلام خریداری شده همچنان سبز و باطراوت میان قفسههای گلخانه به چشم میخورد و آن سیکاس کوچکِ هدیه حالا قد کشیده و سن و سال دار شده در باغچه از همه دلبری میکند!
کوهنوردی خانوادگی و فتح قلهی کله قندی
سبک زندگی خانواده رضاییپور برای من بسیار جالب است. آنها سعی کردهاند در کوران فضای مجازی، تجمل و مصرفگرایی خودشان و فرزندانشان را حفظ کنند. آن ها اهل سفرند و سالی یکبار حتما به استانهای دیگر سفر میکنند. آقای رضاییپور میگوید:«چون قبلا دختر بزرگم کار آدرس نویسی برای ارسال بستهها رو انجام میداد، وقتی سفر میرفتیم اسم خیلی از شهرها براش آشنا بود و به ما میگفت که ما از این شهر یا منطقه چندتا سفارش داشتیم و خب این خیلی برای ما جالب بود. چون اکثر مشتریهای ما از راه تبلیغ نفر به نفر از ما خرید میکنند. مثلا مشتری میگه من خاله فلانیام که چند وقت پیش فلان گل رو خریده و…»
در کنار سفر و گشت و گذار در مناطق مختلف ایران، خانواده رضاییپور دل در گرو کوهنوردی دارند، کوهنوردی خانوادگی. من که عکس پروفایل آقای رضاییپور را کنارِ تابلوی فتح قلهی کلهقندی دیدهام میپرسم:«از کوه رفتن برای ما بگید.» آقای رضاییپور توضیح میدهد:«ما خانوادگی به کوه علاقه داریم، هر وقت حالم خوب نباشه همسرم بهم میگه سری به کوه بزن تا حالت خوب بشه. واقعا هم همینطوره، ما بچهها رو از کوچیکی با خودمون همراه کردیم. مثلا دختمون ترنم از چهارسالگی با ما اومده کوه و دو سال پیش با اینکه ده سال سن داشت موفق شد قله کلهقندی رو فتح کنه.» قله معروف کله قندی ماسوله که شبیه یک کله قند است در نزدیکی للندیز قرار دارد و مسیر صعود آن از للندیز میگذرد، من با تجربهی یکبار رفتن تا نزدیکیهای قله میگویم که فتح آن کار بسیار دشواریست چون کوه کله قندی بیش از ۲۴۰۰ متر ارتفاع دارد!
از طرفی الهام خانم، در زندگی دنبال جمع کردن پول و انباشت سرمایه روی هم نیست. او معتقد است باید از فرصتهای زندگی استفاده کرد و آنچه برایش اهمیت داد آرامش خانواده است. کتابخوانی و مطالعه هم جزو جدایی ناپذیر زندگی آنهاست. تا جایی که پیش از عید برای دختر کوچکشان با چهار کارت کتابخانه مختلف، 20 جلد کتاب به امانت گرفتهاند تا در ایام عید بیکتاب نماند. علاقه به کتابخوانی در ترنم، آنقدر شدید است که کادر مدرسه از کتابخوانی مداوم او شاکی شدهاند و آقای رضاییپور و همسرش از ترنم خواستهاند در مدرسه و زنگهای تفریح، کمی کمتر کتاب بخواند! به حق حرفهای ندیده و نشنیده، چون اصولا والدین در تلاشند تا فرزندشان سالی، ماهی کتابی دست بگیرد و در خانواده رضاییپور ماجرا برعکس است. میپرسم:«چطوری دخترها رو به کتاب خوندن علاقهمند کردید؟» و جواب میگیرم:«بچهها تا چیزی رو نبینند یاد نمیگیرن، شما هر چقدر به فرزندت بگی کتاب بخون، ولی اون کتاب رو توی دستت نبینه، کتاب خون نمیشه. ما اصرار و اجباری روی رفتار بچهها نداریم، سعی میکنیم جوری رفتار کنیم که اونها با دیدن ما یاد بگیرن چطور باید زندگی کنن.»
از شدت گرما، 6 میلیون ضرر کردیم
آقای رضاییپور و همسرش دوست دارند در آینده نه چندان دور(البته به شرط اینکه از مشغلههای کاری فارغ شوند و قیمتهای سر به فلک کشیده کمی ثبات پیدا کند) گلخانهای در شهرک گل اجاره کنند یا مغازهای داشته باشند برای عرضهی مستقیم گلهای تولیدیشان. از آقای رضایی پور میپرسم:«تا به اینجا از شیرینیهای مصاحبت با گل گفتید، یعنی هیچ سختی و چالشی نبوده؟» و جواب میگیرم:«چالشهای خیلی زیادی وجود داشته، مثلا تابستان دو سال پیش هوای فومن به شدت گرم شد. گرمای بیسابقهای که انتظارش رو نداشتیم و از شدت گرما خیلی از گلهای ما سوخت. حدود 6 میلیون ضرر کردیم، در کنار اینکه از نابودی گلهامون هم خیلی غصهدار بودیم. یا اوایل کار چون پرورش گل شغل خانوادگی و پدری و… ما نبود و ما با آزمون و خطا جلو اومدیم، خیلی وقتها ضررهای مالی داشتیم. من یادمه گلدونهای کوچیک رو از رشت میخریدم دونهای 1000 تومن. وقتی کمی پیش رفتم با یک فروشندهای در شهر دیگری آشنا شدم که همون گلدون رو 400 تومن میفروخت و متوجه شدم که چقدر پول اضافی صرف خرید وسایل اولیه کردم. یا همین الان، برای فروش آنلاین مشکلات مختلفی داریم. یکی به روز کردن عکس گله. گلها در هر فصل و بازهی زمانی به یک شکل هستند، گاهی گلدهی دارند، گاهی برگ و جوانه جدید میزنند، گاهی در خوابن و… ما مدام باید عکسها رو تغییر بدیم و برای مشتری توضیح بدیم که مثلا فقط 15 روز گلدهی داره این گل تا وقتی گلدان به دستش میرسه توی ذوقش نخوره. رقابت در قیمتگذاری هم که مسئلهی مهم بعدیه. ما باید چقدر گل رو با قیمت پایین عرضه کنیم که مشتری ترجیح بده به جای خرید از گلخونه شهرش از ما خرید کنه؟ چون هزینه پست هم هست. من واقعا سعی میکنم با کمترین سود گلها رو در باسلام به فروش بذارم و همیشه فکر میکنم کاش از دستهبندی کالاهایی مثل ما حمایت بیشتری میشد، مثلا کدهای تخفیف به مشتریها میدادن، یا هزینه ارسال رو برمیداشتن و…»
آنچه من از حرفهای آقای رضاییپور و همسرش متوجه شدهام این است که آنها از فروش گلها در باسلام به دنبال کسب درآمد آنچنانی نیستند و همین انتقال حال خوش و رنگ و طراوت به خانهی هموطنانشان برایشان بسیار ارزشمند است، شاید به همین خاطر است که مشتریهای آقای رضاییپور تا مدتها بعد از خرید از او برای نگهداری از گلهایشان مشاوره میگیرند و او هم با جان و دل برای راهنماییشان وقت میگذارد. البته که درآمد خوب و چشمگیر از این راه هم چیز بدی نیست و اصلا چه کسی از پول بدش میآید؟
شروع، همیشه سخته!
وقت خداحافظی رسیده، چند عکس از آقا و خانم رضاییپور میگیرم و همانطور که صحبتهای دم رفتن را رد و بدل میکنیم، چشمم میافتد به دو «لوفا»، اول فکر میکنم لوفا را خریدهاند برای استفاده شخصی اما کمی بعد الهام خانم برایم توضیح میدهد که چند سال پیش بذر لوفا را در باغ مادرشان کاشتهاند و لوفای حاضر پرورش خودشان است. الهام خانم چند بذر لوفا برایم جدا میکند و میگوید:«مادرم باغ داره، بخشی از زمین باغش رو هم به ما داده،همه جور صیفی و سبزی اونجا داریم. ماه رمضون امسال از بازار سبزیخوردن نخریدیم و تولید خودمون رو مصرف کردیم.»
از گلخانهی کوچک و باصفای همیشه بهار شهر مجسمهها بیرون میآییم، باران بند آمده و من شاد از همصحبتی و همنشینی با یک خانوادهی فرهیخته و پرتلاش به شروع فکر میکنم، به شروع پرورش گل، فروش گل، شروع فروش آنلاین و … و شروع همیشه دشوار است، شاید سخت ترین بخشِ مسیر!