من و همشهریهام!
چمدان را میبستم اما دلم مانده بود پیش غرفهی«گیلان لیرو» از چند هفته پیش وقتی جلوی آدرس غرفهدار، نام «فومن» را دیدم با خودم قول و قرار گذاشتم در اولین سفرم به گیلان بروم برای گفت و گو با آقای تندرو. اصلا چه معنا داشت، خودم اهلِ فومن باشم، به فومن سفر کنم، بعد تلفنی بنشینم پای حرفهای جوان همشهریم، که در پرورش زالو، حرف برای گفتن داشت.
فهرست:
ولی سفرم به فومن کوتاه بود و ترافیک رودبار و قزوین در تعطیلات دیوانهکننده. پس ما تصمیم گرفتیم صبحِ اول وقت برگردیم و این یعنی من باید دور مصاحبهی حضوری با غرفهی لیرو خط میکشیدم.
چمدان را میبستم اما دلم مانده بود پیش غرفهی«گیلان لیرو» که همسرم گفت:«ظهر برمیگردیم. ترافیکه دیگه، ما که عادت داریم.» و من چمدان نیمهبسته را رها کردم و شمارهای که از غرفه داشتم گرفتم تا برای صبح 22 بهمن، با آقای تندرو قرار ملاقات بگذارم، اما به جای صدای یک آقا، صدای دخترخانمی از پشت گوشی شنیده شد، دختر خانمی که میگفت پیغامم را به آقای تندرو میرساند. تماس را که قطع کردم، ذوقم کور شده بود. کم پیش نیامده بود ادمینهای غرفهدارهای باسلام گفته بودند:«پیغام شما رو به مسئول اصلی میرسونیم باهاتون تماس میگیریم» اما دریغ از تماس!
ولی اینبار مثل همیشه نبود، نیم ساعت بعد گوشی زنگ خورد و اینبار موفق شدم با آقای تندرو صحبت کنم. قرارمان شد حوالی ساعت 11 صبح. آدرس را پرسیدم و اضافه کردم:«شما آدرس رو بگید من بچه فومنم، بلدم.» ولی وقتی آقای تندرو پرسید:«روستای اشکلن میدونید کجاست؟» فهمیدم لاف بیجا زدهام و دوری 12 ساله از گیلان و فومن کار خودش را کرده و آنقدرها که باید همهجا را مثل کف دستم نمیشناسم. پس اینبار درخواست کردم:«لطفا لوکیشن رو برام بفرستید.»
کارآفرین روستای کمامردخ!
شعارهای راهپیمایی 22 بهمن را که دادیم، لوکیشن آقای تندرو هم رسید. از فومن راندیم به سمت دهستان لولمان و بعد رسیدیم به روستای کمامردخ. روستایی سرسبز و بکر که دور از هیاهوی شهر قرار دارد و مانند همهی روستاهای فومن پر است از سرسبزی و درختان انبوه و گاوهای محلی و خانههای شیروانی. آسفالت کوچهها نشان از تازگی داشت و میشد حدس زد تا همین چندی پیش خاکی بودند. انتهای کوچهی بوستان سوم، یک حیاط وسیع و پر از چمن و یک حوض خالی و فوارهی خاموش منتظرمان بود. ماشین را پاک کردیم، سری چرخاندیم برای دیدن حیاط و انباریهایی که بعد فهمیدیم محل پرورش زالو است و وارد ساختمان سفید دو طبقهای شدیم که دفتر غرفهی گیلان لیرو بود. آقای تندرو گفته بود که چند دقیقه تاخیر دارد و من تا آمدنش لوح تقدیرها را تماشا کردم؛ جایزه تعالی مدیریت تعاونی، تندیس حمایت از نخسین المپیاد ملی بهرهوری بخش کشاورزی و منابع طبیعی،همایش طلایهداران عرصه سازندگی و…لوحهایی که نشان از زحمتهای مداوم آقای تندرو و تیمش داشت.
بعد رفتم سراغ کتابخانه و با دیدن کتابهای برنامهنویسی ویژوال بیسیک، روانشناسی، طب و چند کتاب زبان اصلی میان قفسهها از خودم پرسیدم:«یعنی رشتهاش چیه؟ چقدر علایق مطالعاتیش متنوعست.»
با آمدن صدای ماشین، دفترچهی کهنهای که از مادرم قرض گرفته بودم بیرون کشیدم. یادم رفته بود دفترچهی مصاحبهام را بیاورم و دستم مانده بود در پوست گردو. سعی کردم اعتماد به نفسم را حفظ کنم و به خاطر یک دفترچهی کوچک و رنگ و رو رفته خودم را نبازم.
خانم قانع با کیک آمد
آقای تندرو، بعد از گرم گرفتن با زینب و نشان دادن علاقهاش به کوچولوها از آنجایی که گمان میکرد علائم سرماخوردگی دارد ماسک زد و نشست مقابلم و بعد از چند دقیقه خانمی با دو بشقاب کیک به جمعمان اضافه شد. او را نمیشناختم و نمیدانستم چه نقشی در لیرو دارد. اما بعدا فهمیدم، او، یعنی «خانم قانع» عضو مهمی در لیروست و اگر نبود شاید لیرویی هم در کار نبود! بالاخره بعد از تعارفات معمول و رد و بدل شدن علت حضور من در لیرو، گفت و گوی ما آغاز شد و آقای تندرو، قصهگوی خوبی بود، مسلط و دقیق حرف میزد و میدانست چگونه نقطه عطفهای زندگیاش را تعریف کند!
علیرضا تندور هستم
علیرضا تندرو، 38 است، متولد کمامردخ و بزرگشدهی پایتخت. لیسانس نرمافزار دارد، خودش میگوید ریاضیاش خوب نبوده و به همین خاطر بعد از فارغالتحصیلی رشتهاش را ادامه نداده و رفته دنبال علاقهاش یعنی روانشناسی و در این رشته درس خوانده. او، بعد از تجربه کردن دو رشتهی متفاوت اولین تولیدکننده زالوی طبیست و حدود 12 سال است که با پرورش زالو، اهدافش را دنبال میکند. اما اینکه او چطور از دانشجو بودن و کارهای رسمی و اداری و تهران، رسیده به روستا و تولید زالو ماجرایی جالب دارد. او میگوید:«همه چیز از نقرس پدرم شروع شد، بابا نقرس داشت و درد زیادی و متحمل میشد. بهترین بیمارستانهای تهران بستری میشدن، بعد از یک یا دوهفته دارو گرفتن برمیگشتن خونه و با خوردن اولین غذای باب میلشون درد دوباره شروع میشد. داروهای معمول نقرس هم جوابگو نبود، پدرم درشتهیکلن، وقتی دردشون شروع میشد و من و سه برادر دیگهام برای بلند کردن و بردنشون تا ماشین و دکتر و.. هم دچار مشکل بودیم، از طرفی نمیدونستیم چیکار کنیم تا بتونن به زندگی عادی ادامه بدن، کنترل نقرس پرهیزهای غذایی سخت نیاز داشت و پدر نمیتونست رعایت کنه آنچنان.» آنچه آقای تندرو میگوید، برایم حکایتیست آشنا، چرا؟ چون پدربزرگم نقرس دارد و بعد از خوردن یک بشقاب کتهکباب درد به سراغش میآید و گاهی با گفتن:«حاضرم امشب تا صبح درد بکشم ولی غذام رو بخورم.» دهان همهمان را میبندد که کاری به کارش نداشته باشیم. آخر شمالیها خصوصا اهالی گیلان هرجای دنیا که زندگی کنند در مقابلِ گوشت، خصوصا چنجه و دوش کبابی همراه کته و کره، زانوهایشان شل میشود و هیچچیز برایشان جایگزین خوردن آلومسما با مرغ و فسنجان با اردک و شامی صددرصد گوشت نیست. شما هرچقدر تلاش کنی، نمیتوانی یک عاقلهمرد گیلانی را از غذاهای هزاررنگ گیلان جدا کنی.
آقای تندرو ادامه میدهد:«درد بابا کم نمیشد و نقرس هرروز اذیتشون میکرد که یکی از دوستان ما که طلبه هم بودن به ما گفتن چرا زالو رو امتحان نمیکنید؟ و ما که دنبال راهی برای آرام کردن درد پدرمون بودیم رفتیم دنبال زالو. به سختی بعد از کلی جست و جو تونستیم چندتا زالو پیدا کنیم. خوب یادم نیست از کجا اما چندتا زالو ریختن توی مشما فریزر و دادن دست من و برادرم.و بعد از انداختن زالو، بابا راحت شد. دیگه خبری از درد نبود. بعد از این ماجرا با خودمون گفتیم خب ما که تاثیر زالو رو دیدیم، از طرفی پیدا کردنش هم که خیلی سخت بود، چرا خودمون وارد تولید زالوی بهداشتی نشیم؟ و این شد اولین جرقه برای اینکه در مورد این موضوع تحقیق و مطالعه کنیم.»
تلف شدن 5000 هزار زالو در یک روز
از سال 91، تحقیقات آقای تندرو در مورد زالو شروع میشود. یک سال تحقیقات مستمر در مورد شناخت زالو، نحوی پرورش آن و فواید درمانیاش. البته که آن روزها، منابع چندانی در مورد این موضوع وجود نداشت و اصلا بازار پرورش و فروش زالو یا مراکزی که با زالو درمان انجام میدهند داغ نبود. اوایل سال 92، آقای تندرو در زمین پدریشان یعنی زمین پشت خانه مادربزرگ در کمامردخ کار خود را شروع میکند. زمینی که آباد نیست، پر است از باتلاق، خار و علفهای خودرو، او با کمک برادران و دوستان و پسرعمو و… پروژهی پرورش زالو را کلید میزند و آمادهسازی محیط کار و پرورش زالوها را همزمان پیش میبرد. یک جوان، 25، 26 ساله با تجربهی نداشته و هزار امید و آرزو وارد کار میشود و با آزمون و خطا جلو میرود. در آغاز کار، همهچیز خوب است اما با گرم شدن هوا و از راه رسیدن تابستان در یک روز 5000 زالو تلف میشوند، آخر زالوها تاب گرمای بالا را ندارند و دمای محیطشا باید تنظیم باشد، نکتهای که آقای تندرو از آن خبر ندارد اما میداند برای یادگیری و استاد شدن، باید هزینه بدهد و این اولین هزینه است.
اولین پروانه تولید زالو، به نام من خورد
با شروع سال 93، کسب و کار آقای تندرو، شکل جدیتری به خود میگیرد، او به دنبال ثبت شرکت است. خیلی از مسئولین با دیدن او و طرحش، میزنند زیر خنده، عدهای دیگر تعجب میکنند و بعضی خود را همراه نشان میدهند، در هرحال پرورش زالو در آن سالها آنقدر غریب و دور از ذهن است که کمتر کسی حاضر میشود به آقای تندرو اعتماد کند. این سختگیریها و کارشکنیها و مشکلات، دستانداز است اما مانع جدی نه. چون آقای تندرو آمده که بماند و بسازد. بالاخره شرکت تعاونی تکثیر و پرورش زالوی طبی گیلان لیرو ثبت رسمی میشود و اولین پروانه تولید زالو به نام آقای علیرضا تندرو صادر میگردد. صبحتهای آقای تندرو، برای منی که زالو در تصوراتم برمیگردد به خاطرات کودکی و مزرعه و چسبیدن زالو به پای زنهای کشاورز بسیار جالب است. دانستن اینکه در فاصلهی چند ده متری من، معتبرترین زالوی درمانی ایران در حال پرورش است مرا به وجد میآورد.
سفر به مسکو سکوی پرش بود
گاهی خدا، از جایی که فکرش را نمیکنی دستت را میگیرد، گاهی تو برنامه میچینی برای پیشرفت، اما هیچچیز آنطور که میخواهی پیش نمیرود و درست در نقطهی ناامیدی، یک نورِ بزرگِ معجزهگونه، زندگی را روشن میکند. آقای تندرو، از یک نقطه عطف در مسیرکاری اش حرف میزند که بیشک همان دست خداست. با تاسیس شرکت، آقای تندرو مقدمات مسافرتهای خارج از کشور با هدف گسترش منابع و تحقیقات و معرفی کسب و کارش را استارت میزند. یکی از این سفرها برای شرکت در یک همایشیست زیر نظر دانشگاه MGU روسیه، همایشی که اعضای لیرو به آن دعوت شدند. اما دم رفتن ویزای یکی از همسفرها کنسل میشود و با رسیدن به مسکو، آقای تندرو میبیند هیچچیز شبیه انتظارش نیست. غرفه آماده سازی نشده، مترجم وجود ندارد، هدف نمایشگاه با آنچه مد نظر اوست تفاوت دارد و… شکایت و غر و خستگی و کلافگی و شاید هم پشیمانی از آمدن، اولین واکنش به شرایط است. اما بعد از اینها، آقای تندرو تصمیم میگیرد از همهی داشتههایش استفاده کند. او به چند نفر از اساتید و پیشگامان پرورش زالو و افرادی که در این رشته تجربه دارند ایمیل میزند، خودش را معرفی میکند، کسب و کارش را و شرایطی که برایش پیش آمده توضیح میدهد و در کمال ناباوری چند نفر، ایمیلش را پاسخ میدهند و قرار ملاقات میگذارند.آقای تندرو توضیح میدهد:«یکی از این افراد خانوم پروفسوری بود اهل روسیه، این خانم ۱۵ سال مسؤول دانشکده بیولوژی دانشگاه بودند و ۳۰ سال عمر تحقیقاتی درباره زالو و شناخت گونههای مختلف زالو داشتند. در اوج احترام و محبت ما را پذیرفتند. دیدار کردیم و گپ زدیم و ایشون منابع تحقیقاتی دست اول بسیار مهمی رو در اختیار ما گذاشت که همه چیز را زیر و رو کرد. اطلاعات ما در مورد زالو، گونههایش، چگونگی پرورشش، تاثیراتش بر بیماریها بسیار بالا رفت. ما بعدها هم با این خانم در ارتباط بودیم و طی سفرهای دیگری به ترکیه، انگلستان و آلمان اطلاعاتمان را تکمیل کردیم.»
بله، دست خدا دیگر… وگرنه روسها در تمام جهان شهرهاند به سردی، به بیروحی، به خشک و نچسب بودن. اینکه در چنین کشوری، یک خانم پروفسوری بیاید و مثل کوه پشت آدم بایستد یعنی معجزه!
تندرو، پرچم سفید تسلیم بالا میآورد
زالو به عنوان یکی از درمانگرهای انسان از قرنها پیش شناخته شده و حتی در در قانون بوعلی سینا فصلی درباره زالو و علایم زالوهای سمی و زالوهای مفید آمده است. بوم گیلان برای پرورش زالو بسیار مناسب است. زالو با خون سروکار دارد و اگر زالوها بهداشتی نباشند یعنی صیادان آنها را از مزارع و آبندانها جمع کردهاند. یعنی ما نمیدانیم این زالوها از چه خونی تغذیه کردند و ممکن است که ناقل یک بیماری باشند. و لیرو آمده بود تا این دغدغهها را برطرف کند. هم تولید، هم تدریس و آموزش به دیگران کارهایی بود که علیرضا تندرو و دوستانش انجام میدادند. بعد از صبوریهای بسیار و تلاش و کار گروهی پرورش زالو به ثمر نشسته بود. اما از آنجایی که هیچچیز در دنیا پایدار نیست، بعد از یک رشد صعودی، بوی فرود با سرعت زیاد به مشام میرسید، آقای تندرو توضیح میدهد:«کمتجربگی، اشتباهات شخصی، بیمعرفتی بعضیها، سنگاندازیهای دیگران و خیلی چیزهای دیگر دست به دست هم داد تا ما افت کنیم. من دیر متوجه شدم اما وقتی به خودم آمدم دیدم با یک کسری 200 میلیون تومانی رو به رو هستیم، حساب وکتابها نمیخاند، مبلغ فروش آنلاینمان به حساب فرد دیگری واریز میشد، خیلیها علیه من برخاسته بودند و در خفی و علنی پشت من بد میگفتند و تهمت میزند. میگفتند تندرو دزده. کلاهبرداره و… و همهی اینها باعث شده بود جو بدی شکل بگیره. در چنین اوضاعی که من تلاش میکردم مشکلات را حل کنم، یک روز پشت فرمان مادرم با من تماس گرفت. صدایش پریشان بود و گفت:«یه نفر به من زنگ زده میگه دوست مسعوده…» من شماره رو از مادرم گرفتم و زنگ زدم بهش، و خبری شنیدم که دنیا رو روی سرم آوار کرد. فرد پشت خط گفت من پلیسم، برادر شما فوت شده. نمیدونستم باید چیکار کنم. حال عجیبی بود. گوشهی خیابون ایستادم. باور نمیشد ولی رفتم بیمارستان و به هر سختی که بود و با مرگ برادرم که از ابتدای کار همراه من بود مواجه شدم. همزمان با سوگی که دچارش شده بودیم به خاطر برف سنگین سقف سالن پرورش زالوها تخریب شد و اینجا بود که من همه چیز رو رها کردم. زیر فشار سنگهایی که به سمتم پرتاب میشد، نشستم و همهچیز رو سپردم به زمان و تقدیر.»
جوانی که ذوق و امید بسیار کارش را شروع کرده بود، خوب هم پیش رفته بود ناگهان از عرش موفقیت میرسد به فرش شکست و خب، زندگی در شرایط موفقیت و پیروزی راحت است و کنار آمدن با زمین خوردن و طعنهها و فکر و خیالها سخت و دشوار. و اینجای ماجرا، جاییست که میرسیم به نقشِ خانم قانع، که از ابتدای مصاحبه بیهیچ حرفی نشسته و فقط شاهد گفت و گوی ماست.
آرزو میکردم: کاش سرطان داشتم
آقای تندرو، احترام زیادی برای خانم قانع قائل است. او را به شدت قبول دارد و موفقیت امروز لیرو را از حضور و زحمات خانم قانع میداند. میپرسم، خب یعنی چی؟ چطور شد؟ خانم قانع کجای ماجراست و میفهمم در نقطهای که آقای تندرو شکست را پذیرفته و به دنبال واگذار کردن لیرو به شخص دیگری بود، خانم قانع با صحبتهایش خونِ تازهای در جانش جاری میکند و به جای پذیرش مسئولیت لیرو و کنار زدن آقای تندرو، از او میخواهد بار دیگر، با هم کار را شروع کنند، از تجربههای گذشته درس بگیرند و آیندهای روشن بسازند. ولی چرا خانم قانع به یک کسب و کار در معرض شکست و یک آدم خسته اعتماد میکند؟ از اینجا به بعد را باید از زبان خانم قانع بشنویم:«شاید برای شما عجیب باشه، اما من هم با زالو درمان شدم. من در کودکی دچار پاپیلوما حنجره بودم و بارها به خاطر درمان این بیماری عمل جراحی کردم. چندسال پیش دچار تبهای بالا شدم. به هر دکتری که فکر کنید مراجعه کردم و هیچکس نتونست بیماری من رو تشخیص بده. از این دکتر به اون دکتر از این بیمارستان به او بیمارستان. یا درگیر تب و درد بودم یا درگیر پیدا کردن راهحلی برای درمان. عدهای میگفتن همون بیماری کودکی عود کرده، بعضی میگفتند این یک بیماری عفونیه و بعضی دکترها میگفتن تو مشکل روانی داری و فکر میکنی مریضی. رسیده بودم به مرز افسردگی. اطرافیانم رو از دست داده بودم. هیچ راهحلی وجود نداشت. یک بار توی دبی درد به سراغم اومد. رفتم دکتر اما هیچ مسکنی من رو آروم نمیکرد. از بس دارو و مسکن مصرف کرده بودم بدنم مقاوم شده بود گاهی آرزو میکردم کاش سرطان داشتم. بالاخره اینطوری میدونستم بیماری من چیه و چطور درمان میشه؟ یک روز خسته از همه چیز توی اینترنت در مورد درمان بیماریهای عفونی سرچ کردم و دیدم ابنسینا در مورد زالو چیزهایی گفته. من زالو انداختن بلد نبودم. به مامانم گفتم بیا بریم پاهات رو زالو بندازیم، چون مادرم واریس داشت. توی شهر ما یعنی لاهیجان یک خانمی این کار رو انجام میداد. رفتیم و من از روی دست اون خانم زالو انداختن رو یاد گرفتم. وقتی برگشتیم، خودم زالو انداختم. یک زالو هم روی واریس پام انداختم. بعد از مدتی که زالوها سیر شدن و افتادن، من نمیدونستم و جای زالویی که روی پام بود گرفتم زیر آب و همین باعث شد خون فواره بزنه بیرون. پام رو کردم توی کیسهی زباله و راه افتادم به سمت مطبها و بیمارستان شهر. هرجا رفتم کاری از دست کسی برنیومد، همه سرزنشم میکردن، یه پولی میگرفتن و دور محل خونریزی باند میپیچیدن و این دور باطل ادامه داشت. آخر قرار شد برم پیش دکتر عروق تا رگم رو ببنده. من با همون پایی که خون ریزی داشت برگشتم خونه و بعد از چند ساعت خونریزی قطع شد. و در اوج حیرت دردم آروم گرفته بود و دیگه خبری از تب و دردآزار دهنده نبود.»
من عقرب پرورش می دادم
چایی یخ کرده و صحبتها چنان گل انداخته که حاضر نیستم قد خوردن یک قلپ چایی بین حرفها وقفه بیافتد. خانم قانع ادامه میدهد:«بعد از اون ماجرا، من با خودم گفتم مردم این همه درد و بیماری دارن، تو حداقل پولی برای خرج کردن داشتی و بعضی همون رو هم ندارن. در حالی که با یک زالو، میشه خیلی از دردها رو تسکین داد. پس رفتم توی اینترنت سرچ کردم ببینم کی توی کار تولید زالو هست و اونجا بود که با آقای تندرو آشنا شدم. دوست داشتم باهاشون همکاری کنم. سرمایهگذار بشم. همراه بشم. اما هیچ راه ارتباطی با ایشون وجود نداشت. من وصل میشدم به همکارانشون، برادرشون و عملا دسترسی به خودشون و صحبت کردن باهاشون غیر ممکن بود. تصمیم گرفتم توی یکی از همایشهاشون شرکت کنم. شرکت کردم و پایان کلاس خودم رو رسوندم بهشون ولی باز ایشون من رو تحویل نگرفت و نشد که نشد.» اینجای گفت و گو آقای تندرو در دفاع از خودش میگوید:«قصد من بیاحترامی نبود. ولی انقدر دشمنیها زیاد بود که من خودم رو از هر حاشیهای دور نگه میداشتم و با توجه به شرایطی که بود نمیتونستم برای هرکسی وقت صرف کنم و حرفهاش رو بشنوم.» خانم قانع بعد از تلاشهای بسیار وقتی میبیند همکاری با آقای تندرو غیرممکن است میرود دنبال علایق دیگرش. یکی از آن علایق پرورش عقرب است. من هم اولش تعجب میکنم ولی آقای تندرو میگوید:«هر جانور خطرناک و سمی که باشه این خانم باهاش رفیقه.» بله درک این مسئله برای من که با کیبورد و کتاب و کلمه سروکار دارم، آسان نیست ولی سعی میکنم لبخند بزنم و راز ارتباط کنونی خانم قانع و آقای تندرو را پیدا کنم. خانم قانع که در کار عقرب پیشرفت میکند، بالاخره حرفی برای گفتن دارد و بلد کار است. تا اینکه یک روز، پیامی دریافت میکند مبنی براینکه پرورش عقرب توجیه اقتصادی دارد یا نه؟ و آن پیام از طرف چه کسی بوده؟ بله آقای علیرضا تندرو! خانم قانع میخندد:«دقیقا یک سال بعد از اون همایش و اصرارهای بینتیجه من آقای تندرو به من پیام دادن. وقتی بهشون گفتم من فلانیام، توی کلاستون بودم، با شما حرف زدم، به یاد نیاوردن. من عکسهای همایش رو بهشون نشون دادم و توضیح دادم که پرورش عقرب توجیه اقتصادی نداره و اینطوری بود که ارتباط ما شکل گرفت.» و به قول کتاب ملت عشق ساعتی دقیق تر از ساعت خدا نیست، آنقدر دقیق است که در سایه اش همه چیز سر موقعش اتفاق می افتد، نه یک ثانیه زودتر ، نه یک ثانیه دیرتر!
تندرو+قانع، ترکیب تیم برنده
بعد از آن فرود، خانم قانع در کنار آقای تندرو میایستد. دفتر را از کرج منقل میکنند به روستای کمامردخ، ساختمان را بازسازی میکنند، با دودندگیهای بسیار و خرج کردن پول زیاد 8 تیربرق میآوردند تا برق مزرعه تامین شود و با بهکار گیری نیروهای بومی، که دونفرشان دختران جوان دانشجو هستند کسب و کارشان را از نو شروع میکنند. حالا لیرو دوباره افتاده روی ریل. لیرو با ارائهی یک پک بهداشتی شامل پنس، دستکش، زالو، روغن اسطوخدوس، بروشور توضیحات و QRکد سعی کرده زالوهای کوچک خونخوار را در یک بستهبدنی شیک و مجلسی و اطلاعات لازم تقدیم مخاطب کند. تیم لیرو به دنبال سهم بیشتری از بازار است و با ارائه چنین محصولی سطح توقع مشتری را بالا برده. شما خودتان را بگذارید جای کسی که بیمار است و زالو میاندازد، بدون شک بعد از دیدن بستهبندی کامل و زیبای لیرو، از پزشک یا متخصص طب سنتی میخواهید برایتان چنین زالویی تهیه کند یا خودتان چنین زالویی که معتبر و بهداشتی است تهیه میکنید چون جانتان را از سر راه نیاوردهاید و این یعنی هنر لیرو. آقای تندرو و خانم قانع یکدیگر را در کار تکمیل کردهاند. تجربهی آقای تندرو و جسارت خانم قانع ترکیب خوبی از آب درآمده. آقای تندرو صبر و حوصله را لازمه کار تولید میداند و درباره زمان مورد نیاز برای نتیجه گرفتن در این کار میگوید: «در نهایت بازهای که برای تولید زالو نیاز است از شروع تولید تا رسیدن به بازار هشت الی ۹ ماه طول میکشد اما برای کسانی که تجربه کافی ندارند یک تا یک سال و نیم زمان میبرد. این کار میان مدت است و هزینههای زیادی ندارد و تجهیزات خیلی عجبیی نمیخواهد بلکه صبر و حوصله دانش به روز و دقت بالا میطلبد.»
زالوهای زبر و زرنگ و یک نویسنده جوگیر
یکی از آن پکهای بهداشتی که بیشتر شبیه یک بستهی کادو است روی میز قرار دارد. زالوهای زبر و زرنگ میان آب چرخ میزنند و من جوگیر میشوم:«میشه من این پک رو با خودم ببرم؟» چرا؟ واقعا چرا؟ من زالو میخواستم چکار؟ و خب در مقابل این درخواست بیجا با مهربانی و بلدنظری آقای تندرو رو به رو میشوم. البته آن لحظه آنقدر از دیدن دو جوان کارآفرین هم ولایتی سرکیفم که حتی از خواستهام خجالت نمیکشم. خانم قانع میخواهد چای تازه بیاورد ولی من تکه کیکی به دهان میگذارم و همانطور که دلم شور زینب را میزند میگویم:«همین کیک کافیه.اهل چایی نیستم» و با این جواب رو به رو میشوم:«کیک خونگیه. اولش که دیر کردیم رفته بودیم از مامان یکی از همکارمون این کیک رو بگیرم برای شما.» کیک گردویی، در دهانم میشود عسل، میشود قرابیهی تبریز!
بعد از خداحافظی با لیروییها یا یک پک زالو که رویش نوشته:«یه حال باحالو تجربه کن» مینشینم توی ماشین. و آنجاست که خجالت میآید سراغم ولی چه فایده، آبی که ریخته جمع نمیشود!
خیالم را پرواز میدهم سمت چمدان نیمه بسته و ترافیک و با خودم میگویم:«راستی لیرو یعنی چی؟ چه حیف شد، کاش میرفتم محل پرورش زالوها رو میدیدم.»