لواشک حاج اکبر را خوردم. از بیخ با تکههای کوچکی که به عنوان تست یا هدیه تا به حال به خوردمان داده بود فرق داشت. آن هدیهها و تستها خوب بود اما این را چه عرض کنم! یک کیلو گرفته بودم. چه بستهبندی و روبان قرمزِ قشنگی داشت! زانو زدم و دودستی تقدیمش کردم به عیال مربوطه؛ ذوق کرد از بستهبندیاش لابد. یادم نیست مشغول چه کاری بود اما دل توی دلم نبود که ببینم وقتی میخورد چه حالی پیدا میکند.
عیال خیلی بدغذاست؛ از هر هزار بار غذا یا خوراکی که من بگویم وای چه خوب است یک بارش را ممکن است او بگوید: اممم… بد نیست. لواشک را با چاقو پاره کرد. پرسید: «ترشه؟» گفتم: «ترشترینش رو سفارش دادم برات».
مشمعاش را جدا کرد. لواشک را به دهان مبارک نزدیک ساخت … نزدیکتر؛ زبانش را تا میتوانست از دهان بیرون آورد و لواشک را رویش گذاشت …
در کل توصیه میکنم لواشک حاج اکبر را نخرید.
عیال گفت: «بنویس که کسی نباید لواشک حاج اکبر را بخرد»؛ گفت: «اگر بفهمند چه لواشکی است همهاش را میخرند و چیزی برای ما نمیماند».