چطور یک قالیچه بی‌نظیر بخریم؟


1,165

how-to-buy-an-excellent-rug

عموی آن همکلاسی

کلاس پنجم ابتدایی یکی از بچه‌ها انشایی نوشت درباره عمویش که صاحب یک شرکت کشتی‌سازی در نروژ بود. نوشته بود که آنقدر آن شرکت ثروتمند است که حتی نگهبان دم‌درش هر روز موز می‌خورد و پسر نگهبان هم یک سِگا دارد با پنجاه‌تا بازی. خود عموجان را که دیگر نگو! خانه‌اش لب دریا است. غیر از  آن،  توی حیاطش هم استخر دارد. از همه مهمتر این که توی خانه‌اش دوتا تلویزیون رنگی هست! یکی توی هال و دیگری توی اتاق خواب پسرش. شرط می‌بندم هیچ‌کدام از بچه‌های کلاس اصلاً اتاق‌خواب نداشتند که حالا تویش تلوزیون رنگی باشد یا نباشد. اما نکته‌ای که خیلی رویش تأکید داشت این بود که «عمویم هر سال برایمان یک قالیچه ایرانی از نروژ می‌فرستد که کلی ارزش دارد!».حال سرّ این که چرا از نروژ قالیچه ایرانی می‌فرستاد این بود که عمویش برای این که کمتر دلتنگ ایران بشود خانه‌اش را پر کرده بود از قالیچه ایرانی. خانه‌اش هم از آن خانه‌هایی بود که هیچ کس مثلش را ندیده؛ چون پر بود از گلیم‌ها و قالیچه‌ها و تابلوفرش‌هایی که لنگه‌شان هیچ‌جا پیدا نمیشود. نوشته بود عموجانش در سراسر ایران هزارتا آشنا دارد که برایش بهترین قالیچه‌ها و تابلوفرش‌های محلی ایران را می‌فرستند. نوشته بود آنقدر خانه عموجانش پر از این قالیچه‌های خاص است که هر سال چندتایی از اضافه‌هایش را جدا می‌کند و می‌فرستد ایران.

رؤیای روزگار کودکی

بگذریم از این که اگر آن عمو اساساً زائیده تخیل آن همکلاسی نبود، ما لااقل یک‌بار یکی از آن سوغاتی‌ها را می‌دیدیم. اصلاً آدم اگر همچین عمویی داشته باشد لااقل یک کیف نو دارد، نه کیفی که عکسِ سوباسا اوزارای رویش گُله به گُله ورآمده و تهش هم سوراخ باشد. دیگر روی آن هم‌کلاسی حساب ویژه باز کردیم. روزی که این انشا را شنیدم انگار از درون فروریختم. بیشترین خیری که از عمویم به من رسیده بود یک صدتومانی بود که عید نوروز می‌داد دستم. آن هم به خاطر این که پدرم هم یک صد تومانی می‌داد دست پسرش. آن هم فقط عموی بزرگم! عمو کوچکم که مجرد بود و لازم نمی‌دید همان صدتومانی را هم بدهد! وصفِ حال آن عموی کذایی را که شنیدم، دلم خواست یک کسی بشوم که هزارتا آشنا این‌ور آن‌ور ایران داشته باشد و هرچقدر خواستم برایم قالیچه بفرستند. با پدرم که صحبت کردم گفت راهش این است که دَرسَت را بخوانی و استاد دانشگاه بشوی. استادهای دانشگاه خیلی پول در می‌آورند. گفت حالا شاید نتوانی یک ویلای لب دریا بخری، ولی حداقل با پول استاد دانشگاهی می‌توانی توی همین ایران صدتا سفر بروی و در هر سفر یک چیزی به یادگار بخری. من هم عزمم را جزم کردم تا روزی آنقدر استاد دانشگاه بشوم که بتوانم صدتا سفر بروم و چیزهایی را بخرم که هیچ جای دیگر نیست. چیزهایی فقط خودت باید از نزدیک بروی و ببینی و تشخیص بدهی که لنگه‌شان هیچ جای دیگر نیست.

روزگار …

الآن از آن سالها خیلی گذشته. من هرچه عزمم را جزم کردم، استاد دانشگاه نشدم. در نتیجه هرچه پس‌انداز می‌کردم، اگر خیلی جمع می‌شد فقط به این می‌رسید که دست زن و بچه را بگیرم و یک سفر خشک و خالی بروم. اما نمی‌توانستم چیزی بخرم. در این سالها همین که می‌توانستم هزینه یک سفر را جور کنم خودش شاهکاری به حساب می‌آمد. گاهی به ذهنم می‌رسید اینترنتی خرید کنم. اما این راه را هم خیلی زود پشیمان شدم. چیزی که توی خیلی از این سایتها می‌دیدم شبیه آن چیزهایی بود که عموی آن همکلاسی داشت، اما چیزی که تحویل می‌گرفتم بیشتر شبیه آن صدتومانی بود که عمویم عیدهای نورز می‌داد. نه این که کم و کاستی داشته باشد! نه! منظورم اصلاً این نیست. هیچ وقت نشد که مثلاً شکم‌دادگی، غلط‌بافی، جفتی‌بافی ویا بی‌گره‌بافی توشان باشد. تمام چیزیهایی که توی سایت درباره‌شان نوشته بود همانی بود که به دستم میرسید اما کاملاً مشخص بود که این فقط یک خرید و فروش تجاری معمولی است، نه چیزی ‌که بتواند قسمتی از فرهنگ یک منطقه را برایم بیاورد. انگار فقط دم یک عابربانک ایستاده باشم، ولی به‌جای پول جنس تحویل بگیرم.اما من کسی را می‌خواستم مثل آشناهای آن عموجان!

سلام به رؤیا

چیزی که در میان غرفه‎های ایجا پیدا کردم این بود که می‌شد با آدمهایی مثل آشناهای عموجان آشنا شد. آدمهایی که خبره یک حرفه هستند و فقط برای گسترش کسب و کارشان وارد فضای اینترنت شدهاند، نه این که فروشگاهی بزنند و تویش از شیر مرغ تا جان آدمیزاد باشد و همه اینها برایشان فقط «جنس» باشند. مثلاً غرفههای راسته قالی بافان. وقتی از اینجور آدمها خبره خرید می‌کنم، اصلاً حس عابربانک را ندارم. حس می‌کنم یکی از دوستانم را در شهرستانی مأمور کرده‌ام بگردد و اصل جنس را برایم پیدا کند؛ گلیم یا  تابلوفرشی دستباف که توی فروشگاه‌های اطراف‌مان پیدا نمی‌شود. نمی‌دانم شمایی که داری این را می‌خوانی استاد دانشگاه یا صاحب کارخانه کشتی‌سازی هستی یا نه؛ اما این را می‌دانم که اگر دنبال یکی از آشناهای عموجانی، جای درستی آمده‌ای.

 

[نوشته: علی سلطان پور / تحریریه]



به اشتراک بگذارید:

دیدگاه ها

guest
0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x