علی محمدقاسمی / خواستههای بیرنج
مثل همه دورهمیها و سفرها و دیدارهای قبلی با غرفهداران عزیز، این دورهمی هم بسیار شیرین و دلچسب بود. من بیشترین انگیزه و و اشتیاق را از این دیدارها میگیرم.
در این جلسه تعدادی از غرفهداران، مدیران باسلام را مخاطب قرار دادند و مشکلاتی را مطرح کردند. همهی موارد را نوشتم. وقتی مرور کردم، یاد این بخش از فرمان حکومتی امام علی علیهالسلام به مالک افتادم: «بسيارى از خواستههای مردم رنجى براى تو نخواهد داشت، یا شكايت از ستم دارند، يا خواستار عدالتند، يا در تعاملی که با ایشان داری، خواهان انصافند.» میشود گفت پلتفرمها نسخهی کوچکتر و سادهتری از کشورها هستند. این کشورهای کوچک هم حکمرانی و قواعدی دارند و خواستههای اهالیشان هم بیشباهت با خواستههای مردم از کشورهای واقعی نیست. دست کم در این جلسه به چشم دیدم که غرفهداران خواستههای سادهای داشتند که انجامشان رنج و زحمتی برای باسلام نداشت. و ما باید به این خواستهها زود بپردازیم.
در میان مسائلی که مطرح شده بود، یک مسائله توسط چند غرفهدار تکرار شد. باز هم آنجا یاد آن بخش از فرمان به مالک افتادم که گفته میشود «آن نیازهای درستی را که خود مردم نسبت به آن احساس نیاز میکنند اولویت بده». بعضی کارها ضرورت دارند، اما مردم از ضرورتش بیخبر هستند. مثلا بازسازیها (refactors) و ارتقاهای زیرساختی. درست است که باید اینها با اولویت بالا انجام شود، اما انجام دادن نیازهای درستی که خود مردم نسبت به آن احساس نیاز دارند، نباید معطل شود. در حقیقت همیشه باید همزمان این دو نوع اولویت را زیر نظر داشت و برای هر دو وقت گذاشت.
امیدوارم در دورهمی بعدی، بخش خوبی از نیازهای مطرح شده در این دورهمی را به عنوان کارهایی که انجام شده مرور کنیم.
یاسر محدثی / این هم یکجور صله رحم است
باسلام روی این مفهوم که ما یک خانواده هستیم، خیلی مانور میده و در گفتارها زیاد دیده میشه. یکی از بارزترین نمودهای یک خانواده دید و بازدیده.
خیلی از اوقات در جلسات و مهمانیهای خانوادگی، فامیل از حال و احوال و مشکلات احتمالی هم مطلع نمیشن. ولی در خانوادهی باسلام، وقتی از همه کشور دور هم جمع میشیم، با هم گفتگو میکنیم و از نیازهای هم میگیم و میشنویم. این مصداق واقعی صله رحمه. دیدار از نزدیک به آشنایی بیشتر و روابط و تعامل جدید منجر میشه. راحت حرفها و عقایدمون رو مطرح میکنیم تا خانواده محکمتر و همدلتری داشته باشیم.
انشاله که برکتش هم در کسب و کار و پایداری باسلام دیده بشه.
سید مهدی میراحمدی / حس نوستالژی چرخ و فلک
سلام من حس میکنم مهمونی خیلی حس و حال دوست داشتنی و خانوادگی داشت. به شخص من که خیلی خوش گذشت و خیلی برام از حس و حال یه برنامه جدی دور بود. مثلا همین چرخ و فلک که آورده بودیم و بچهها باهاش بازی میکردن برای من هم زندهکننده یه حس نوستالژی بود و از طرفی هم خیلی فضا رو خودمونی و راحت کرده بود. دست همه بچهها درد نکنه. دمتون گرم به خصوص ابوالفضل شجاعی عزیز.
علی علیزاده / ما خوشروزیترین آدمهای آن حوالی بودیم
حامد گفت:«اگه سختت نیست، برو سر یکی از میزها بشین» سختم نبود. میشناختمشان. همین چند روز پیش به کارگاه مسگریشان در زنجان سر زده بودیم. اما الهه، همسرم را لازم داشتم. یکی باید میبود که موقع فکر کردنهای طولانی من به جملههای بعدی، ریتم گفتگو را حفظ کند. از دور برایش دست تکان دادم و دوتایی نشستیم پشت میز. رو به روی محسن و مسلم و خواهرشان.
لابهلای موسیقی نرم و یکنواخت احوالپرسیها، چرخ و فلک توی حیاط جیرجیر میکرد و باد خنک بهاری، رومیزیهای پارچهای را تاب میداد و ما خوشروزیترین آدمهای آن حوالی بودیم به خاطر این معاشرتهای بیشیله و پیله. مهمانی کمکم داشت شروع میشد…
محبوبه شریفی / آقای آقایا، راستی شمارهتون چی بود؟
دورهمی بنظرم خیلی خوب بود، اینکه همه دست به دست هم میدادن و در پذیرایی و استقبال میهمانان کمک میکردن، این که آقای آقایا به استقبال غرفهداران رفته بودن خیلی بینظیر بود. فضای مهمونی خیلی خوب بود و از اینکه خانوادگی به مراسم اومده بودن حس نزدیکی بیشتری رو از سمت باسلام با غرفهداران میرسوند. اونجایی که آقای آقایا شمارهش رو میخوند، برق تو چشم غرفهدارها بود و با شوق فراوان شماره رو ذخیره کردن.
کلثوم نظری / مثل یک مهمانی واقعی
این بار اولی نبود که قرار بود میزبان غرفهدارهای باسلامی باشم، دو سال پیش همین روزهای اردیبهشت ماه بود که چند ضیافت افطار را در کنارشان گذرانده بودم. هنوز هم از دیدنشان ذوقزده میشوم و انگار اولین باریست که از نزدیک دیدمشان. از گپزدن باهاشان انرژی میگیرم، بههمین خاطر در این دیدارها تلاش میکنم از لحظهلحظهاش استفاده کنم و بدون تکلف و تعارف چند دقیقهای همصحبتشان شوم. درست مثل خوش و بش با دوست و آشناهای خانوادگیمان.چهارشنبه همانطور که تصورش را میکردم ساعتهای خوبی را گذراندم، مثل همان دید و بازدیدهای دو سه سال پیش و حتی جلسات یک فنجان چای با غرفهدار.
احسان نوروزی / مهمانی در چند پرده
پنجم اردیبهشت ماه این میزبانی در سوله دوم کارخانه نوآوری قم برگزار شد. چند وقت بود که صدران نرفته بودم و تغییرات چشمنوازی داشت. نخل از وسط حیاط دراومده بود، یک راه سنگی درست کردهبودن اما همچنان مشکل شمارهگذاری سولهها رو برطرف نکرده بودن. آقایا در انتهای مسیر سنگی روبروی سوله ۲ ایستاده بود و به مهمانها خوش آمد میگفت. کلی میز و صندلی آهنی آماده شده بود. باند آورده بودن و یه میکروفون سیمدار و یه میکروفون بیسیم داشتیم. فضا شلوغ بود و شبیه به مراسمات عروسی قدیمی که به باشگاههای غذاخوری میرفتی و شامش رو میخوردی بود.
میزبانی سر میز
قرار شد هر باسلامی سر یک میز حضور داشته باشه و رسم میزبانی رو برای غرفهدارها بجا بیاره. همچنین حرفاشون رو بشنوه و به آدمهای درست وصلشون کنه.
دل بده
سر میز آقای حقانی، مالک غرفه کیک یزدی دل بده بودم. این بنده خدا سری قبلی که باسلام رفته بود یزد، عروسیش بود. این سری هم که اومده بود خانمش بیمارستان بود. برای به دنیا آوردن آقا رضا.
صحبتهای مدیر خارجیمون
محمدرضا آقایا CEO (مدیرعامل) جوامع سلام با خواندن سوره شکر (حمد) شروع کردن به ارائه خودشون و بماند که قرار بود اسلایدها تموم بشه و تهش هم تموم نشد امااااا جالبتر اینجاست که از هر دری سخنی گفتن.
ایشون که فارسی کیلی کیلی کم مسلط بودن ابتدای امر به زبان شیرین اصفهونی از اصطلاح پوکوندن استفاده کردن و در ادامه معادل فارسی overlap رو از مجری طلب کردن. تا جایی که من یادداشت کردم از ۱۴ کلمه انگلیسی بدون بیان معادل فارسی استفاده شد. در نهایت سعی کردن ساختار جدید شرکت رو توضیح بدن و بچه ها رو معرفی کنن.
صحبتهای غرفهدارهامون
- در مجموع ۱۴ غرفهدار دست به میکروفون شدن و نکاتی رو مطرح کردن که جالب و تامل برانگیز بود مثلا:
- باسلام برای قشر خاصیه
- باسلام خیلی ظاهر مذهبی داره
- غرفهدار تنبیه میشه ولی تشویق نداریم
- تخمین رسیدن کالا دردسرساز شده
- غرفههای قدیمی که قیمتهاشون بروز نیست، همچنان در بازار هستن
- پسکرایه
- نظر منفی بعد از کلی زمان که گذشته
- کمشدن فروش عمده در باسلام
- کارمزد در فروش عمده جالب نیست
- عکسهای محصولات باسلام خیلی شلخته است
- و …
شام و پایان
بچهها خیلی خاکی از مهمونها پذیرایی کردن و اونها هم تعجب کرده بودن از این حجم یکدستبودن. حتی غرفهداری بود که ازمون تشکر کرد بابت این خودمونیبودنمون. در مجموع جلسهی خوبی بود و نیاز به صحبت و شنیدهشدن خیلی وجود داره. فهمیدم که غرفهدارهامون حرفهامون رو فراموش نمیکنن پس خیلی مهمه وقتی بهشون دربارهی حل مشکلات زمان میدیم بهش پایبند باشیم.
زهرا شکوری / خوشحالم که من رو نمیشناسید!
الان که میخوام براتون از مهمونی بگم یاد سفرنامهای که عموکیوانِ «نون خ» مینوشت افتادم.
دوست داشتم اینطوری شروع کنم که وقتی وارد مهمونی شدم همه غرفهدارها از باسلام راضی بودن و یکی از مسئولیتپذیری شرکتهای لجستیکی میگفت و اون یکی از تخصص کارشناسهای پشتیبانی. غرفهدار دیگهای میگفت دیدین چقدر سایت بهتر شده چه سرعتی داره. بعد از بروزرسانی اپ همه باگهایی که داشتم نیست و نابود شده و… .
اما امان از دل پر غرفهدارهامون.
با غرفهدارها که صحبت میکردیم از اینکه بعضیهاشون نمیشناختم خوشحال بودم و بهشون میگفتم این که من اسم غرفه شما رو نشنیدم یعنی کارتون خیلی درسته و دمتون گرم! با تعجب میگفتن چرا خب؟ گفتم خب وقتی اسم غرفهتون برام آشنا نیست یعنی خودتون حواستون به مشتریها و سفارشها بوده و برای قضاوت سمت ما نیومدین و خودتون تونستید سفارشها رو راست و ریس کنید.
با خانم شجری (غرفه هلنانوش) که صحبت میکردم ناراحت بودن از بیمسئولیتی شرکتهای لجستیکی و میگفتن چرا وقتی پست کوتاهی میکنه ما باید پیگیرش بشیم که مرسوله به دست مشتری برسه؟ ازشون پرسیدم چند مورد این شکلی براشون پیش اومده و ظاهرا تعدادش خیلی کم بود. از ریسکهای فروش اینترنتی و مسئولیت غرفهدار برای ارسال سفارش گفتم و فکر کنم قدری قانع شدن؛ شاید هم خسته راه بودن و ترجیح دادن ادامه ندن!
با آقایی صحبت کردم که چهرهشون خیلی آشنا بود و بعد از کلی فسفرسوزوندن یادم اومد هر روز تو لاک اسکرین سیستمم میبینمشون . ناراحت بودن که فروششون کم شده و با اینکه پرفروشترین پسته باسلام رو تا قبل عید داشتن الان تو صفحه سرچ محصولشون صفحه سوم و چهارم نشون داده میشه. با مریم شریفی از الگوریتم جدید سرچ گفتیم و هرچی دنبال اقای سرکشیکیان گشتیم که تخصصیتر باهاشون صحبت کنه متاسفانه پیداشون نکردیم.
آقای غفاریان میگفت تو روستاشون پست نبوده و اوایل کارشون بخاطر ارسال 400 گرم پسته، 30 کیلومتر رانندگی میکردن. ازشون پرسیدم اگر همون وقت هم قرار بود فقط غرفههایی که فروش زیادی دارن و ثبت تجربههای عالی به کاربر نشون داده بشن، بنظرتون میتونید از روزی 400 گرم فروش به فروش کیلویی برسید؟
اخ نگم براتون از غرفه دستبافهای کهن چقدر شیرین بودن این خانواده عین قند. با لهجه قشنگ یزدی دل میبردن. یه لباسهای خوشگلی هم داشتن که چون سفارشی بود، فکر میکردن نمیتونن تو باسلام بفروشن، که به دخترشون که ادمین غرفه بود یاد دادم چطوری میتونه محصول سفارشی تو باسلام بفروشه.
خلاصه که جمع، جمع خوبی بود و من لذت بردم از بودن کنارشون و دیدنشون. الهی که یه روزی برسه بتونیم رویاهای امروزمون رو برای باسلام زندگی کنیم.
فرید ساروی / انرژیهایی که برمیگردند
ارتباط با غرفهداران و به طور کلی کسانی که در حال استفاده از سیستمی هستند که شما در حال تولید و نگهداری آن هستید تجربهی جالبی است. برای همین برای من روز خوب و اتفاق جالبی بود.
این موضوع باعث میشود که انرژی آنها به تولیدکنندگان این پلتفرم برگردد و آنها را به سمت ارتقای بیشتر سوق دهد. جذابیت ارتباطی با غرفهداران میتواند خیلی بهتر باشد در صورتی که ناراحتیهای کمتری نسبت به مشکلات و محدودیتهای سیستم وجود داشته باشد.
برای من این موضوع مقداری ناراحتکننده بود که موضوع مشکلات در سیستم در صحبتهای غرفهداران نسبت به ابزاری که در دسترس آنها وجود داشت پررنگ تر بود. شاید موضوعی طبیعی باشد ولی در طولانی مدت نباید این موضوع باقی بماند.
امیرحسین ابطحی / حس خوب معاشرت با آدمهای معمولی
ساعت داشت به ۴ نزدیک میشد و سالن هنوز برای مراسم آماده نشده بود. درگیر کارها بودیم و استرس داشتیم. من هم کنار بچهها، درگیر آمادهسازی بودم. ساعت ۴ شد و کمکم مهمانها داشتند از راه میرسیدند. قرار بود کسی درب کارخانه، به استقبالشان برود، اما کسی آنجا نبود. من به استقبالشان رفتم و در حیاط کارخانه، درب نگهبانی را باز میکردم و بهشان خوش آمد میگفتم. آدمهای مختلفی را دیدم. آدمهایی دیدم، از اقوام مختلف، از دور و نزدیک، پیر و جوان، مرد و زن، بزرگ و کوچک. چیزی که اما بین همهشان مشترک دیدم، این بود که چقدر مثل خودم، مردمی عادی هستند. چقدر احساس میکردم و احساس میکنم که مثل هم هستیم. خوشحال بودم که در ورودی کارخانه، دارم به افراد خوشآمد گویی میکنم و از نزدیک میبینمشان. از تعامل و دیدنشان، احساس خوشوقتی پیدا کردم و از خدا خواستم که توان خیلی خیلی بیشتری بدهد که بتوانم بیشتر و بهتر، به این افراد، آدمهای معمولی مثل خودم، خدمت کنم؛ آمین.
محدثه ارشاد حسینی / دیدار از نزدیک
از نزدیکدیدن غرفهدارهایی که تو تعاملهای مختلف باهاشون در ارتباط بودیم اونقدری برامون جذاب بود که دونه دونه سر میزها رفتیم و باهاشون خوش و بش ِ کوتاهی داشتیم. با همسران ِ غرفهدارهامون احوالپرسی گرمتری داشتیم و با بچهها مهربونتر و نزدیکتر.
چایبردن و پذیراییکردن از غرفهدارها، حس و حال مهمونیهای دهه شصتی رو داشت. یعنی فقط اگر میشد یه حوض وسط سوله شماره 2 صدران گذاشت و میوه ها رو اونجا شست دیگه چیزی از قلم نیفتاده بود.
غرفههایی که میومدن تک و توک تو گفتگوی باسلام بهم خبر میدادن که اومدن و من یادآور میشدم که به تازگی زیارتتون کردیم و خوشحالیم از حضورتون.
صحبتها و نکتههای غرفهدارها و دغدغههاشون، پویا بودن ِ باسلام رو بیشتر به چشممون آورد و باز فهمیدیم که این جمع ِ شکل گرفته چقدر ارزشمنده و چقدر جای ِ کار داره.
موقع خداحافظی، تشکر و دعای خیر تکتک غرفهها و حس ِ خوبی که از این مهمونی دریافت کرده بودن انرژیمون رو چند برابر کرد.
مجتبی یوسفی /گام دوم غرفهها
یکی از غرفههای قدیمی باسلام که شکر خدا کسبوکار پررونقی داشت، به تعبیر خودش وارد «گام دوم» خودش شده بود و به مسائلی مثل ورود به بازار کالاهای دیگه و صادرات فکر میکرد. این برای یک بازارگاه مثل باسلام نقطه امیدبخشی هست که درونش هر کسب و کاری بتونه به اندازهای رشد کنه که حس کنه حالا وقت برداشتن گام بعدی شده. این یعنی پایداری اقتصادی، حس امنیت، اعتماد به پلتفرم و توانمندشدن کسب و کارهای خرد.
اینجاست که اهداف مرحله دوم باسلام و گام آزادسازی خیلی بیشتر و بهتر خودش رو نشون میده و ضرورت داره که حلقههای پیرامونی باسلام دات کام رو سریعتر به نتیجه برسونیم إنشاءالله.
محسن فخریان / اولش احساس غریبی کردم
با وجود اینکه تاکید زیادی شده بود به موقع توی مهمونی حضور داشته باشیم، اما آخر هفته بود و کارم طول کشید، انگار که لحظههای آخر ساعت تندتر جلو میرفت. با دویدن رسیدم تا ماشین و سریع خودم رو به محل دورهمی رسوندم. با استقبال گرم آقای آقایا و خوش و بش کوتاه در مورد کار وارد سالنی شدم که پر از غرفهدار بود و همه باهم گرم صحبت بودند. اینقدر صمیمی که من با وجود میزبانبودن، اولش احساس غریبی کردم!
نگاهی به ترکیب میزها کردم، بنظر میرسید هر باسلامی پشت یک میز در کنار چند غرفه دار حضور داره، میز اول جای دو تا غرفهدار بود که کسی از باسلام پیششون نبود. خانم شریفی غرفهها رو بهم معرفی کردن تا بهشون ملحق بشم.
غرفه گاخ که با دیدن من لبخند روی لبشون بود گفت ما دلمون به شما جوون ها خوش هست و چه خوب که شما دارید برای باسلام و کمک به ما کار میکنید (خلاصه بدجوری از صحبتهاشون شرمنده شدم و البته احساس غرور هم کردم که ایول ما داریم کار درستی انجام میدیم)
بعدش اسم غرفه آقایی که روبروم بود رو پرسیدم، کالای خواب کیوان، مکالمه کوتاه بود و بعدش جلب صحبتهای آقای آقاجانی شدیم.
تا اینکه آقای آقایا وارد شد و بعد از ارائه چشمانداز و گفتن از گذشته سرمایهگذاری باسلام، شروع به تقدیر و تشکر از اعضای تیم و گفتن اسم همکارهای باسلام کرد و مجبورمون کرد بلند شیم تا غرفهدارها ببینن و بشناسنمون. اسم من که اومد و بلند شدم انگار آقای اسلامی غرفهدار کالای خواب کیوان منتظر این فرصت بود تا من رو بیشتر بشناسه و اسمم رو بدونه و بعد از اون دیگه آقا محسن صدام میکرد.
وقتی نوبت به صحبت غرفهدارها شد گفت میخوام صحبت کنم ولی استرس دارم، منم دست زدم روی شونهش و گفتم حله برو و بجاش دستم رو بلند کردم که میکرفون رو بگیرم.
زمان استراحت و موقع اذان بهترین فرصت بود که با بلندشدن همه از جاشون بتونیم غرفههای دیگه رو ببینیم، هرکی دنبال یه نشونه بود.
- مسئول کارمزد کیه؟
- مسئول مالی کیه؟
- پشتیبانی کیه؟ و…
توی همین فرصت، درد و دل چندتا از غرفههارو شنیدیم تا اینکه گذشت و وقت شام شد. اینجا دیگه احساس غریبی نداشتم مثل یه میزبان با کشیدن سوپ برای افراد دور میز ازشون پذیرایی کردم.
بعد شام هم محفل گرم خداحافظی و تشکر و تعارف به راه بود تا یکی یکی غرفهها رو بدرقه کنیم و وقتی آخرین عکس یادگاری آقای آقایا و چند تا از بنیانگذاران به همراه آخرین غرفههایی که مونده بودن در حال ثبت بود، از پشت جمع راهمون رو گرفتیم و به سمت خونه حرکت کردیم.
ایمان رضایی/ دیدار با برادران عسلی!
بعضی از غرفهدارانی که تشریف آورده بودن من رو میشناختن اما سعادت دیدار حضوری با این عزیزان رو تا حال نداشتم. دیدار حضوری با غرفهدارانی که چند سال از آشنایی من و ایشون میگذشت تجربه دلنشین و جالبی بود برای من و غرفهدار.
دو تا از غرفهدارها که برادر هستن و در زمینه عسل فعالیت دارن به همراه خونواده از اردبیل تشریف آورده بودن، خیلی تشکر کردن از همه عوامل و تیم باسلام بابت اینکه تونستن در باسلام مزد زحماتشون رو در زمینه تولید و فروش عسل بگیرن و الان از پرفروشترین غرفههای باسلام هستن.
آقای کمالیان (زغفران مشرق زمین) از مشهد خودش رو به دورهمی رسونده بود و این برای من خیلی با ارزش بود و با هم کلی خوش و بش کردیم.
محدثه عاصمآبادی / شما رو به اسم مامان احلام میشناسم
از ابتدای روز چهارشنبه منتظر یکی از غرفههامون از مشهد بودم که روز قبلش باهاش هماهنگ کرده بودم که چون زود میرسه بیاد دفتر باسلام و با همکارها بیشتر آشنا بشه. چون ایشون علاوه بر اینکه غرفهدارمون هستن، تو قسمت بنرهای ادز هم با ما همکاری دارند. از صبح روز چهارشنبه با دیدن خانم شجری از غرفه هلنانوش مشهد روزم شروع شد. بعد هم رفتیم صدران منتظر ورود تکتک غرفهدارهای عزیزمون شدیم.
بعضی از غرفهها را به چهره نمیشناختم اما به اسم انگار باهاشون زندگی کرده بودم. بعضی از غرفهها رو هم چون تیزر تلویزیونی داشتیم کامل به چهره هم میشناختم. مثلا به غرفه سیسمونی و تزیینات آشپزخانه نیکا گفتم شما رو به اسم مامان احلام می شناسم. تعجب کردن و گفتن شما اینو از کجا می دونید که من سر صحبت باز کردم گفتم توی تیزر تلویزیونی که داشتید سفارشیسازی رو توضیح میدادید میگفتید اینم روتختی برای احلامه که یادم مونده.
چند روز قبل دو تا بنر ادز داشتیم از اردبیل از صنف عسل، جالب اینکه عکسهایی که ارسال کردهبودن خیلی شبیه هم بود با این تفاوت که رنگ لباسهاشون با هم فرق داشت. خلاصه تازه فهمیده بودیم که این دو تا غرفه باهم برادرن و هر دو از پرفروشهای عسل توی باسلامن و هر دو باهم با خانوادههاشون و خیلی پرانرژی تشریف آورده بودن.
غرفه خانم محسنی که به اسم غرفهشون صداشون کردم گفتم خانم آذروند خوش اومدید، که ایشون با خنده گفتن من فامیلیم آذروند نیستها. گفتم: میدونم اما ما دیگه شما را به اسم غرفهتون میشناسیم.
خانم خجسته میگفت: چرا اومدید این جا مهمونی گرفتید؟ چرا باسلام برای خودش ساختمون نمیگیره؟ چرا مثل خانه به دوشها چند وقت یه بار جابجا میشید؟ من هم با خنده گفتم برامون دعا کنید.
خلاصه غرفهدارهامون با حس دلسوزانه زیبایی دغدغهها و چالشهاشون رو میگفتن، دیدن اینهمه تنوع توی جمع برام زیبا بود. اهالیمون خیلی خوبن باید بیشتر از این قدرش رو بدونیم.
علیرضا گیوهچی / به امید مهمانیهای بزرگتر
ورود همه مدل انسان و غرفهداری از نقاط مختلف ایران با لهجههای مختلف در یک محل، صحنه و موقعیت قشنگیه.
به این فکر میکنم باسلام چهجور خودش رو نشون داده و رفتار کرده که این افراد با علاقه (برخی از راه خیلی دور) خودشون رو رسوندن به این مهمونی برای فقط یک روز (و دوباره این مسیر رو برگردن).
امیدوارم در آینده مهمونی بزرگتر با تنوع قومی و شخصیتی خیلی بیشتر از انسانها در یک نقطه داشته باشیم.
رضا عیوضی / به برکت بچهها
همینکه برای این مراسم در دعوتنامهها و پیامها از لفظ «مهمانی» استفاده میشد، پیام مهمی داشت. پیامی که من از این کلمه دریافت میکردم این بود: ما دنبال سمینار و همایش و رویداد و… نیستیم و فقط و فقط میخواهیم با اهالی دورهم باشیم.
و همین نگاه بود که اجازه میداد آدمها در هر جایگاهی که هستند بتوانند خود واقعیشان باشند. همین نگاه درست و سالم بود که به مدیرعامل اجازه میداد جلوی در بایستد و به مهمانها خوشآمد بگوید. همین نگاه به مدیران باسلام اجازه میداد خودشان باشند و سینی چای و شیرینی و سوهان بردارند و بین غرفهداران بچرخند و تعارف کنند. همین نگاه به پرفروشترین غرفههای باسلام اجازه میداد باهم خودمانی باشند، کنار هم چای بنوشند، بگویند و بخندند.
یکی دیگر از جذابترین چیزهاییکه در این مهمانی خودنمایی میکرد، توجه جدی به حضور ارزشمند کودکان در مهمانی بود. اینکه در کنار پذیرایی و عکاسی و صوت و همه اینچیزهای مهم، برای وقت بچهها و روح بزرگشان هم فکر شده بود، به معنی این است که بچهها هم مثل بقیه برای اهالی مهماند و انشالله به برکت دلهای پاک همین بچهها، این اهالی روزبهروز خوشحال و خوشحالتر باشند.
ابوالفضل شجاعی / از پشت صحنهی میزبانی
آخرین میز و صندلی رو که ته سالن گذاشتیم یکهو اولین مهمون توی سالن ظاهر شد. انگار که یکهو از زمین سبز شد. غرفه کفش بیواسطه آقای دانش و همسر گرامیشون (اگر اشتباه نکنم). نیم ساعت قبلتر هم مربیهای مهد رسیده بودن و من راهنماییشون کرده بودم به اتاق آتریوم تا برای استقبال از بچهها آماده بشن. قرار بود کلی گِل بازی کنن و نقاشی بکشن با بچهها و کلی سرگرمی به راه بندازن. بچههای تیم خودمون هم یکی یکی داشتن میرسوندن خودشون رو به مهمونی. هنوز زود بود. قرارمون برای شروع ۴:۳۰ بود.
غرفهدارها با همراهانشون یکی یکی از راه میرسیدن و بعد از رد شدن از نگهبانی کارخانه نوآوری وارد محوطه میشدن. من برای خوشآمدگویی تا اونجایی که مشغلههای مهمونی بهم اجازه میداد گاهی تا وسطهای محوطه میرفتم استقبالشون. اونایی هم که بچه داشتن رو زحمت میدادم که خانم نورمحمدی بیان دم در سوله شماره ۱ تحویلشون بگیرن و ببرنشون توی اتاق آتریوم پیش مربیهای مهد برای بازی و سرگرمی. جمعیت هی رفتهرفته داشت زیاد میشد و میزها هم هی داشت پرتر میشد.
آقای چرخ و فلک از دور پیدا شد. بنده خدا داشت چرخ و فلک به اون عظیمی رو توی اون گرما هل میداد. بالاخره رسید جلوی سوله شماره ۲ و یه جایی آروم گرفت. براش آب بردم تا گلویی تازه کنه و نفسش بالا بیاد. از حضورش خیلی خوشحال بودم. شاید مثه یه بچه ۱۰ ساله خودم ذوق کرده بودم. نه از سوار شدنش، از اینکه دیدمش کلی خاطره برام زنده شد. خدا کنه بچهها هم دوسش داشته باشن.
عه، مهمونی شروع شد واقعا…
این ور و اون ور رو که دید میزدم، میدیدم که سر هر میز کنار غرفهدارها و خانوادههاشون یکی از بچههای تیم خودمون نشسته و حرفاشون گل انداخته و گرم صحبت هستن. دیگه استرس گرفته بودم. میزها خیلی پر شده بود و جا داشت کم میاومد. اما با همراهی بچههای تیم خودمون و کمکهای خانم شریفی و حسینی تونستیم جای بقیه مهمونهایی که میرسیدن رو هم درست کنیم.
داوودخان عکاس رو به من معرفی کرد. چهره هنری داشت ایشون. دست عکاس رو تو دست حسین آقای ستاری گذاشتم. با چای و شیرینی و سوهان پذیرایی رو شروع کردیم. بچهها آستینها رو بالا زده بودن و داشتن میزبانی میکردن واقعا. به حامد اشاره کردم که دیگه شروع کنه و مجلس رو دست بگیره. خدا خودش کمک کنه.
حامد خوش و بشهای اولیه رو کرد و مجلس رو داد دست محمدرضا آقایا. نمیتونستم تمرکز کنم روی حرفای آقای آقایا. هی اینور و اونور میرفتم ببینیم همه چی مرتبه یا نه. رفتم پشت آشپزخونه و یه نگاهی به اوضاع اونجا انداختم. بعد رفتم توی محوطه و مراقب بودم که اگر از دور هنوز مهمونی داره میاد، تا قبل از رسیدن به سالن به خانم شریفی بگم که جای نشستنشون رو درست کنه. وضعیت من تا آخر مهمونی همینطوری بود. ولی همه چیز انگار داشت خوب میرفت جلو.
سوالهای غرفهدارها متنوع بود و با حامد تصمیم گرفتیم که در فاصله نماز مغرب سوالها رو دستهبندی کنیم و هر کدوم رو یکی از مدیرای مربوطه پاسخ بده بعد از نماز. همینطور هم شد.
نوبتی هم باشه نوبت شامه. دست حمید پورعظیمی درد نکنه. واقعا دستمریزاد بهش. خیلی زحمت داده بودم بهش. اگر حمید رو نداشتم نمیدونم اوضاع این مهمونی چطوری میرفت جلو. دیگه به آخرهای مهمونی رسیدیم. لحظات خوشی رو کنار همدیگه بودیم. حال آدمها خوب بود و لبخندها و گرمی نگاهشون خستگی رو از تن آدم بیرون میکرد.
خدا رو شکر
زهرا کوچکزاده / خانم دوربینی
دید من شاید بیشتر پشت صحنه باشه، واقعا هم همهش پشت صحنه بودم. تند تند عکس و فیلم میگرفتم و برای استوری باسلام آماده میکردم. قبل از شروع مراسم، برای چیدن میزها و آمادهکردن مقدمات، کسی ننشسته بود. هرکدوم از باسلامیا، با هر عنوان و رتبهای کمک میکردن که همه چی موقع رسیدن مهمونها آماده باشه. میوه و شیرینیها رو میچیدن، گلدونا رو آماده میکردن، میز و صندلیها رو جا به جا میکردن، خلاصه هیچ کس بیکار نبود؛ البته جز من که به بهانه عکس گرفتن از زیر کار در میرفتم.
شاید کمتر حواسم به مهمونا بود، ولی چهرههای آشنا زیاد دیدم، غرفهدارهای مستندهای آقای محدثی، تیزرهای تبلیغاتی تلویزیون، مهمونهای جلسات صنفی و … این برام یه معنی داشت؛ باسلام با غرفهداراش رفیق شده و این غرفهدارها با فاصلههای دور و نزدیک، بودن تو جمع باسلام رو دوست دارن. همه اونایی که داشتن مقدمات رسیدن مهمونا رو فراهم میکردن، حالا تک به تک میرفتن سراغ غرفهدارها و باهاشون صحبت میکردن. بعضا این گفتگوها انقدر گرم و صمیمی میشد که به نظر میاومد رفقای چندین و چندساله هم دیگه رو دیدن.
دیگه غرفهدارها هم داشتن با هم گرم میگرفتن، فاصله بینشون رو کم میکردن و کنار هم مینشستن تا بتونن راحتتر با هم حرف بزنن. از پلهها رفتم بالا که بتونم از سالن عکس بگیرم، کسی حواسش به میوه و شیرینی روی میزها نبود، همه ایستاده یا نشسته مشغول صحبت بودن. مراسم شروع شد و بعد از صحبتهای آقای آقایا، غرفهدارها سوالات و دغدغههاشون رو گفتن، حالا نوبت جوابدادن بود.
آقای آقایا، آقای محمدقاسمی، آقای عساکره و آقای حسینی، پاسخگوی غرفهدارها بودن. خلاصه میگم و رد میشم چون چیزی نشنیدم، داشتم استوریها رو آماده میکردم. محوطه بیرون سالن رو فرش کردن برای نماز و غرفهدارها و باسلامیها شونهبهشونه نماز جماعت خوندن. بعد از اون هم پذیرایی و شام، مراسم تموم شده بود، ولی مثل این که نه باسلامیها و نه غرفهدارها بعد از این ساعتهای طولانی، خسته نشده بودن و دلشون نمیاومد برن. انگار صحبتهاشون تمومی نداشت، شماره همدیگه رو میگرفتن که این ارتباط رو ادامه بدن. اینجا بود که بیشتر حس کردم باسلام واقعا یه بازار اجتماعیه، یعنی ارتباط و اعتماد آدمهاست که اتفاقات باسلام رو رقم میزنه.
مریم شریفی اقدم / همسایه سلام!
من که نوشتنم خوب نیست. ولی چیزی که توی ذهنمه اینه که از اونجایی که گفته شد با غرفه دارها بشینیم و صحبت کنیم، رفتم پیش یه خانمی که تنها اومده بود. وقتی بهش نزدیک شدم سلام خیلی گرمی کرد انگار که منو خیلی وقته میشناسه. وقتی نشستم بهشون گفتم من رو قطعا با یکی اشتباه گرفتی. گفت نه شما خانم شریفی اقدم هستی. گفتم عه آره ولی از کجا منو میشناسی؟ گفت من مروجی هستم همسایهتون. خلاصه اون دختر همسایهای که خیلی شیطون بود و هممدرسهای بودیم و… از من جلوتر جزو اهالی باسلامه و عمر باسلامیش از من طولانیتره… .