بیخیال بازارگردی+ روایتی کوتاه از خرید آنلاین نوروزی


489

من یک معتادم. البته نه از آن معتادها. معتاد به خرید. به هیچ‌وجه هم قصد ترک‌کردن ندارم. حتی اگر همه دنیا بگویند اعتیاد جرم است، نه بیماری. در کل هم معتادبودن را به پاکی ترجیح می‌دهم. چون اصلا دلم نمی‌خواهد دخترهای فامیل باپزدادن در مورد خریدهایشان روانم را بخراشند.

تاریخچه اعتیاد من

اعتیاد من از بیمارستان شروع شد. البته نه از آن بیمارستان‌ها. از اتاق زایمان. از همان روزی که خانم ماما چندبار محکم کوبید پشتم تا ونگ‌ونگ گریه‌ام را در بیاورد. توی همه‌ی این سال‌ها هم مثل یک مجاهد خستگی‌ناپذیر، به شکل شبانه‌روزی برای حفظ اعتیادم تلاش کرده‌ام. حتی بعضی وقت‌ها به ذهنم رسیده که مثل معتادهای واقعی فرش زیرپایم را بفروشم و باهاش چیزهای بی‌مصرف بخرم. در یک دسته‌بندی من درآوردی تلاش‌های من برای خرید در همه‌ی این سال‌ها به سه بخش تقسیم شده است:

اعتیاد من به خرید از اینجا شروع شد!

بخش اول: ببین چی لازم داری؟

خیلی‌ها فکر می‌کنند نیاز شبیه خارش است. یعنی خودش باید به وجود بیاید. در حالی که اصلا این‌طور نیست. شما باید نیاز را پیدا کنید. نیاز یک جایی توی گوشه‌ خانه‌تان قایم شده. مثلا سری به آشپزخانه بزنید. آیا واقعا بهتر نیست سیم ظرفشویی خود را روی جا سیم‌ظرفشویی بگذارید؟ موزهایتان توی یخچالتان چطور؟ آیا آن‌ها دل ندارند؟ آیا نمی‌خواهید برایشان جاموزی بخرید؟ همین‌طور که می‌بینید نیاز اصلا ربطی به ضرورت ندارد. یعنی ممکن است شما به چیزی نیاز داشته باشید، اما ضرورتی برای خریدنش وجود نداشته باشد. (نمی‌دانم این چیزی که گفتم فرقش با مصرف‌گرایی چیست ولی مطمئنم باهاش یک فرقی دارد.بهم اعتماد کنید.)

بخش دوم: بیا بریم بازار

من با بازارهای سنتی مشکل دارم، چون با راه‌رفتن مشکل دارم. پس وقتی می‌گویم برویم بازار، لطفا یک بازارچه قدیمی با سقف‌های خوشگل و دیوارهای اسلیمی را تصور نکنید. بازار برای من یعنی جایی که می‌شود با مرورگر گوشی بهش رسید. یعنی جایی که برای واردشدن بهش فقط باید انگشتت را تکان بدهی. بیشتر از این در توانم نیست. واقعا نیست.

من با بازارهای سنتی مشکل دارم، چون با راه‌رفتن مشکل دارم.

بخش سوم: تراکنش با موفقیت انجام شد

حالا نوبت بخش غم‌انگیز ماجراست. جایی که باید هزینه سبد خریدی را که با خون دل پرکرده‌ای، با خون دل بیشتری پرداخت کنی. این بخش آن‌قدر غم‌انگیز است که بهتر است خیلی حرفش را نزنیم و خودمان را بزنیم به آن راه. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. به همین خاطر ازش عبور می‌کنم و می‌روم سراغ راه‌های رسیدن به بازارهای آنلاین. یا همان آنلاین‌شاپ. یا همان مارکت برخط. یا هر چیز دیگری که شما دوست دارید صدایش کنید.

بازار مجازی از کدوم وره؟

راه‌های رسیدن به بازار مجازی به تعداد انسان‌ها که نه، ولی قطعاً به اندازۀ تعداد افراد فعال در فضای مجازی است؛ افرادی که از چهار صبح تا دو نیمه‌شب مثل شاطرها پست و استوری می‌گذارند و ما مشتاقان سینه‌چاک را در جریان جزئیات کامل زندگی جذابشان می‌گذارند. جزئیاتی مثل:

  • میزان روزانه مصرف چایشان که در ماگ‌های رنگی سرو می‌شوند. آن هم در کنار شکلات‌هایی که هرکدام تلخی منحصربه‌فرد خودشان را دارند.
  • تهیۀ گزارش تصویری کامل از مراکز، ادارات، ارگان‌ها، سازمان‌ها، اماکن، پارک‌ها، فروشگاه‌ها و مطب‌هایی که یا واقعاً به آنجا رفت‌وآمد دارند یا ادای رفت‌وآمد بهشان را درمی‌آورند.
  • تهیۀ گزارشی ویدئویی (زنده یا ضبطی) از پیاده‌روی‌ها و ورزش‌های روزانه + کلیپ‌های انگیزشی در فضیلت ورزش
  • تهیۀ گزارشی آبرومند از فرایند پیچیده کافه‌رفتن + انتشار تصاویری رندوم از در، دیوار، پیشخوان، یخچال، میز و صندلیِ کافه مورد نظر+ افزودن شعرهای جگرسوز به کپشن (به عنوان تیر خلاص)
  • انتشار تصاویری کاملا اتفاقی از ظروف، البسه، لوازم آرایشی‌بهداشتی و به ندرت کتاب به منظور چزاندن مخاطبینی که به این موارد دسترسی ندارند (مابا این یکی بیشتر از بقیه کار داریم)
راه‌های رسیدن به بازار مجازی به تعداد انسان‌ها که نه، ولی قطعاً به اندازۀ تعداد افراد فعال در فضای مجازی است

مورد اخیر همانی است که سرنوشت بسیاری از خریدهای اینترنتی را مشخص می‌کند. از باب نمونه:

  • دیدن نعلبکی در پیج لیلی‌جون و وسوسه‌شدن برای خرید نعلبکی. آن‌ هم در حالیکه در تمام عمرت از نعلبکی استفاده نکرده‌ای.
  • مشاهده یک مانتوی مجلسی در یکی از پستهای نگارجون و زبانه‌کشیدن شعله‌های اشتیاق برای خرید این محصول
  • چک‌کردن دائمی پیج موناجون برای اطلاع از آخرین شامپوها و نرم‌کننده‌هایی که ازشان استفاده می‌کنند.
  • و …

خلاصه یکهو به خودتان می‌آیید و می‌بینید که شش ساعت است همین‌طور دارید پیج‌های ملت را چک می‌کنید و پستهایشان را سیو می‌کنید تا بلکه یک روز بتوانید اقلام موجود در آن‌ها را بخرید (قانون ازلی و ابدی اینستاگرام: هیچوقت قرار نیست پستهایی را که سیو کردی بعدا ببینی)

باسلااااااام…. سلااااااام…..باسلاااااام… سلاااااام

تا چند وقت پیش خیال می‌کردم من حرفه‌ای‌ترین و خفن‌ترین مشتری آنلاین جهانم، چون تمام بازارهای اینترنتی را مثل کف دستم می‌شناسم. تا این که یک روز از دوستم پرسیدم کیفِ جاجیمش را از کجا خریده و جواب شنیدم «باسلام» آن‌جا بود که فهمیدم دست بالای دست بسیار است، چون من حتی یکبار هم پایم را توی این فروشگاه اینترنتی نگذاشته بودم.   

البته اسمش آشنا بود. به همین خاطر به مغزم بیشتر فشار آوردم. بعد ناگهان یادم افتاد به بچه‌ی خواهرم که هی توی خانه راه می‌رود و می‌خواند: «با سلاااااام… سلاااااام….» (شما هم با آهنگش خواندید. مگر نه؟) این شد که وارد بازارچه این وبسایت شدم و آن‌قدر لای غرفه‌هایش چرخ خوردم که سرم گیج رفت و به کسب‌وکارهایی رسیدم که بعید می‌دانم کارمندان باسلام هم ازش خبر داشته باشند.

یک روز از دوستم پرسیدم کیفِ جاجیمش را از کجا خریده و جواب شنیدم «باسلام» آن‌جا بود که فهمیدم دست بالای دست بسیار است، چون من حتی یکبار هم پایم را توی این فروشگاه اینترنتی نگذاشته بودم.   

فشردن دکمه خداحافظی

آشنایی با باسلام باعث شد تا کم‌کم دکمه خداحافظی باقی آنلاین‌شاپ‌ها را فشار بدهم. چون هم کالاهایش متنوع‌تر از هرجای دیگری بود و هم قیمت‌هایش بازه‌های مختلفی را در بر می‌گرفت. تازه می‌توانستی با فروشنده‌ها توی چت چک و چانه بزنی. دیگر چه می‌خواستم؟

چگونه با خریدهای نوروزی کنار آمدم؟

همان‌طور که چند خط بالاتر گفتم من کلا با بازارهای سنتی مشکل دارم. همین مشکل را سرایت بدهید به خریدهای نوروزی با آن بدوبدوها و شلوغی‌های سرسام‌آورش. اما حالا که با باسلام آشنا شده‌ام تصمیم گرفته‌ام خریدهای نوروزی‌ امسالم را از همین‌جا تهیه کنم. قدم اول را هم برداشته‌ام: الان دو ساعت است که با بچه خواهرم داریم توی خانه راه قدم می‌زنیم و فریاد می‌زنیم «باسلااااام….سلاااااام»

من هم مثل خیلی‌ها از خرید عید بیزار بودم اما…


به اشتراک بگذارید:

دیدگاه ها

guest
0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x