روزهایی که نعمت خان میخواهد بیاید، انگار میخواهم یک معما حل کنم. میروم توی سایتها میگردم ببینم طرح تازه چی هست. یک چیزی که شکل تازهای داشته باشد. چیزی که بتواند خاطرهای را زنده کند. نعمتخان اول با عصایش سه بار میزند پشت در. وقتی باز میکنم با همان حرکت کند، آرام سرش را از روی نوک عصا بر میدارد میگذارد روی صورت من؛ انگار آن سه ضربه یک اتفاق تازه باشد، یک چیزی که برای خودش ماجرایی داشته و او دقیقاً یک ثانیه قبل توانسته بفهمدش. فقط سر تکان میدهد، کراواتش را صاف میکند و میآید تو.
[bs-show-product id=68792]
پنج ماه پیش با نوهاش سالومه آمده بود اینجا. سالومه میخواست برای تولد نعمت خان یک دست روبالشی روباندوزی بخرد تا اتاقش را نونوار کند. از من نظر خواست. گفتم: «بیاورش اینجا هرکدام را پسندید برایش کادوپیچ کن ببر». وقتی نعمت خان آمد و سلام نکرد، نه این که به دل بگیرم، ولی حس کردم از آن قدیمیهاست که جماعت نسوان را در شأن سلام و احوالپرسی نمیدانند.
پیرمرد هنوز تو نیامده بود که ایستاد و گفت: «شما بالاخره این را کشیدید؟»؛ سمت نگاهش را دنبال کردم. به تابلویی نگاه میکرد که ته سالن آویزان کرده بودم؛ یک پنجره چوبی پر از گلهای رُبانی یلهشده که تقریباً تمامش را پوشانده بودند. آنجا بود که نعمت خان برگشت سلام کرد. عذر خواست که نفهمیده من همان نقاشی هستم که بهش سفارش کار داده بوده! چشمهایم گرد شده بود؛ ولی سالومه از پشت نعمتخان مثل کارگردانها علامت داد که «ادامه بده! ادامه بده!».
بعد نعمت خان رفت جلو و دست کشید به روبانها و گفت: «اینها را به سلیقه خودتان اضافه کردید؟ حقا که پریسا راست گفته بود. بِین کویی! بِین کویی!» برگشتم تا با قیافهام از سالومه بپرسم پریسا کیست که دیدم چشمهایش چهارتا شده. رفت جلو و گفت: «ببخشید نعمت خان پریسا نامزدتان است؟» نعمت خان هم برگشت گفت: «پریسا؟ من کی گفتم پریسا؟ اصلاً چرا شما توی کار مردم دخالت میکنید؟» تا وقتی چایشان را خوردند و رفتند سالومه ساکت بود. نعمت خان هم میان آن همه چیزی که توی خانه روباندوزی شده بود گیر داده بود به تابلو. هی به فرانسوی تشکر میکرد…
هرچند برای فروش نبود، وقتی رفتند تابلو را دادم پیک برایشان برد. سالومه پسفردا زنگ زد که نعمت خان توی مهمانی تولد تابلو را یادش بوده، ولی یادش نمیآمد که آن روز با کی آمده بوده اینجا. بلند شده با غیض پرسیده: «این را کی فرستاده؟» و وقتی سالومه را نشانش دادهاند، داد زده که «این چه معنایی میدهد؟ یک جور تهدید است؟!». بعد هم اَلَمشنگه راه انداخته بود که «من از چیزی نمیترسم! چیزی برای مخفیکاری ندارم!». و اینها…
سالومه میگفت مادرش به زور سر و ته ماجرا را هم آورده؛ ولی خودش دلش میخواهد بداند قضیه چیست. هرچند گفتم این کار را نکند، گفت یک تابلو دیگر آویزان کنم، تا باز بیایند ببینیم چه واکنشی نشان میدهد. سالومه فکر میکرد همه اینها مربوط به دوره دانشجویی نعمت خان در فرانسه است.
[bs-show-product id=38266]
اما شش-هفت روز بعد که آمدند اصلاً به تابلوی جدید توجه نکرد. در عوض رفت طرف پرده خانه و گفت «خودش هم این را پسندیده؟» سالومه باز از آن حرکتهای کارگردانی کرد. گفتم: «گفتند اول شما ببینید بعد میآیند نظر میدهند» گفت: «امروز؟»؛ از دهنم در رفت که «بله». واقعاً نمیدانستم قرار است منتظرش باشد. گفت: «پس اگر اشکال ندارد من همینجا مینشینم تا بیایند». برایشان چای آوردم.
یک چای، دو چای، سه چای. داشت شب میشد و اصلاً یادش نمیرفت که منتظر است. ما هم اصلاً جرأت نداشتیم بپرسیم که واقعاً منتظر پریسا است یا نه. میترسیدیم ناراحت شود و همه چیز خراب شود. دیگر سالومه دل را زد به دریا پرسید: «منتظر کی هستید؟». رو ترش کرد که مثلاً به شما چه. بعد به من گفت: «نگفتند کی میآیند؟». گفتم: «کی؟». گفت: «پریسا خانم دیگر!». گفتم: «نمیدانم؛ ولی اگر قرار بود بیایند حتماً تا حالا میآمدند». لبی برگرداند؛ بعد گفت: «این نشانه خوبی نیست». بعد بلند شد دستی به پرده کشید و گفت: «اگر تا چند دقیقه نیامدند میروم. این گلهای ریز درست مثل گلهای گلخانه مونتپلیه هستند. نه؟». سری به نشانه تأیید تکان دادم. گفت: «شما هم با او رفتهاید؟» گفتم: «یک بار». گفت: «سابق بر این، چند باری آنجا با هم ملاقات کردیم».
[bs-show-product id=58116]
وقتی رفت، گفت: «بگویید فردا هم میآیم اینجا». فردا هم آمد؛ ولی اینبار چشمش یک رومیزی را گرفت. به من گفت: «اگر گلهای پریسا را نمیدیدی میتوانستی این همه گل درست کنی؟»؛ گفتم: «بعید میدانم». گفت: «واقعاً نمیخواهد بیاید اینجا؟ من هیچ جای دیگری برای دیدنش ندارم». خواستم مثلاً بیشتر بدانم گفتم: «قبلاً کجا هم را میدیدید؟» گفت: «اگر خودش به شما نگفته خب حتماً نمیخواسته بدانی». بعد از آن هر بار که میآمد انگار تمام عمر دنبال چیزی بود شبیه همین خانه و همین روباندوزیها. هر بار دلزدهتر از سابق برمیگشت. باید میگفتیم: «پریسا دیگر نمیآید»، وگرنه دست بردار نبود.
دیروز سالومه زنگ زد که «بیا تمامش کنیم. پریسایی که این همه سال از ما پنهان بوده را نمیشود با چند تا روبان پیدا کرد». وقتی آمد توی هال، نشست روی مبل و زل زد به پنجره. گفتم: «پریسا دیگر نمیآید». گفت: «خودم هم میدانم، ولی میدانید این گلهای روبانی یک شباهت عجیبی به او دارند. قطعاً رزهای مونتپلیه بیشتر از دو-سه روز عمر ندارند، ولی این روبانها همیشه هستند. خود آن رزها نیستند، ولی رزها مثل خاطره میمانند. انگار خاطرهها را گذاشته باشی توی یخچال».
نویسنده: محمدعلی سلطان مرادی