سفرنامه شیراز


592

آب و هوای شاعرپسند

نمی‌دانم چه حکمتی‌ست که سفرهای تیمی باسلام به شهرها با باران شروع می‌شود. صبح روز اول سفر خوزستان هم باران می‌بارید. 

این‌بار اما در شیراز نه تنها باران و هوای بهاری در وسط پاییز را تجربه کردیم، بلکه تنه برف و تگرگ و سرمای زمستان هم به تنه‌مان خورد. هوا گاهی به قدری در شیراز خوش و جذاب بود که بچه‌ها می‌گفتند الحق که آدم در این هوا دلش می‌خواهد بنشیند و شعر بگوید.

مثل سفر قبل، این سفر هم ساعت 5 صبح از پارک علم و فناوری قم شروع شد. تعدادی از بچه‌ها در میدان مرجعیت سوار ون شدند و راهی اولین مقصد یعنی کامفیروز شدیم.

کامفیروز و غرفه‌داری که سفارش‌ها را کنسل می‌کرد‌!

تا قبل از این فکر نمی‌کردم جایی جز شمال و جنوب برنج داشته باشد. همین جنوب را هم خیلی وقت نیست که فهمیده‌ا‌م برنجی به نام عنبربو دارد. حالا با پدیده تازه‌ای آشنا شده‌ایم به نام برنج کامفیروزی که زمین تا آسمان با برنج‌های دیگر فرق دارد. قلق پخت خودش را دارد و طعم و خواص مخصوص خودش را. 

با صدای اذان ظهر وارد کامفیروز شدیم و همان اول جاده، آقای محمدرضا فیروز، صاحب غرفه کامفیروز شاپ را دیدیم که منتظر است تا ما را به خانه‌اش ببرد.

محیطی که بیشتر شبیه باغ بود. وسط باغ خانه بود و اطرافش را درخت‌های بزرگ گردو احاطه کرده بود. قسمتی را فنس کشیده بودند و مرغ و خروس‌ها در آن قسمت از زندگی لذت می‌بردند.

پدر و مادر آقای فیروز در خانه منتظرمان بودند و گفت‌وگوها شکل گرفت.‌ پسر خانواده، محمدرضا که مهندس کشاورزی است، 4سال پیش تصمیم می‌گیرد بخشی از 20 تن برنج‌های زمین پدری را اینترنتی هم بفروشد. مدتی به داشتن سایت شخصی فکر کرده بود اما کمی بعد با باسلام آشنا شده بود و دیده بود که باسلام انگار یک سایت شخصی حاضر و آماده در اختیار او گذاشته است. کم کم محصولات را در غرفه چیده بود و اتفاقا چند سفارش هم برایش آمده بود اما همه را کنسل کرده بود! 

ندای درونم به این‌جا که رسید گفت: به حق چیزای ندیده و نشنیده. ملت در به در دنبال سفارشن، اونوقت این بنده خدا سفارش‌ها رو لغو می‌کرده؟!

می‌گفت «مطمئن نبودم که باسلام پولم را می‌دهد یا نه. نمی‌دانستم حالا که محصول را می‌فرستم بعدش چه اتفاقی می‌افتد و پولم را باید از چه کسی طلب کنم. ‌برای همین سفارش‌ها می‌آمد و من کنسل می‌کردم تا این‌که یک روز سفارشی ثبت شد و تصمیم گرفتم برای آزمایش هم که شده سفارش را ارسال کنم.‌ چندروز بعد از این‌که سفارش را فرستادم، خریدار ثبت تجربه کرد و کمی بعد هم پول به حسابم آمد. دیدم باسلام دارد کار می‌کند و من هم بیشتر بهش دل دادم و وقت گذاشتم.»

با این‌که این منطقه پست ندارد و مامور پست فقط یک روز درمیان برای تحویل مرسوله‌ها می‌آید، اما حالا باسلام فروشگاه اینترنتی کامفیروزشاپ است.

بعد از گپ و گفت‌ها و حرف زدن درباره طعم و مزه برنج کامفیروزی، همه با هم رفتیم به زمین‌های کشاورزی‌شان که کنار کارخانه برنج آقای فیروز بود. در کارخانه، یکی یکی دستگاه‌ها را دیدیم و با مراحل آماده شدن برنج از نزدیک آشنا شدیم. چندنفر از بچه‌ها همان‌جا وارد غرفه کامفیروزشاپ در باسلام شدند و سفارش‌ برنج کامفیروزی ثبت کردند.

شاهچراغ و داغی که تازه شد

هوا تازه تاریک شده است که ماشین‌ها‌ را در پارگینگ‌های اطراف حرم پارک می‌کنیم.‌ قرار است در نیم‌ساعت کلی کار انجام بدهیم. وضو بگیریم، ‌زیارت کنیم، نماز بخوانیم و برگردیم تا به غرفه بعدی برسیم. داخل حرم جای گلوله‌های ‌حمله‌های تروریستی هنوز هم روی دیوارها پیداست. موقع برگشت توی صحن اصلی، دقیقا همان‌جایی که آن قهرمان آن تروریست را زمین‌گیر کرد می‌ایستیم و با چندتا از بچه‌ها عکس سلفی می‌اندازیم.‌ 

یک غرفه هنری، با زیرصدای زورخانه!

شب شیراز یک چیز دیگر است. در شیراز از در و دیوار، نارنج و یاس رازقی روییده است. حالا تصور کنید دیوار به دیوار یک زورخانه در شیراز، رفته‌ایم سراغ غرفه گروه هنری بلوط، ‌نم باران می‌زند و… ندای درونم کم کم می‌خواهد شعر بگوید که من جلویش را می‌گیرم.

کمی در پیدا کردن آدرس غرفه دچار مشکل شدیم. چی‌پی‌اس‌ها قاطی کرده بود و هیچ‌کدام از نقشه‌خوان‌ها کار نمی‌کردند. توی خیابان تصمیم گرفتیم از یک موتورسوار آدرس بپرسیم. شیشه را دادم پایین و اسم خیابان را پرسیدم. گفت شرمنده نمی‌تونم بگم، خیلی سخته آدرسش! ندای درونم از خنده کم مانده بود بیاید بیرون.

حالا آقای مجید طاهری، مدیر غرفه گروه هنری بلوط با تیم جوانش ایستاده و از تجربه ساخت سازهای معروف به کالیمبا می‌گوید.‌ این‌که این سازها را برای اولین بار در اینترنت دیده و سپس با قطعه‌های بازیافتی تولید کرده و اولین محصولش را در باسلام بعد از شش ماه موفق شده است که بفروشد. 

حالا که بعد از 4 سال حضور در باسلام بیشتر از 100 محصول فروخته‌اند، دارند به ساخت پیانو فکر می‌کنند. آقای طاهری می‌گوید وقتی کسی در باسلام سفارشی ثبت می‌کند از او می‌پرسیم که این ساز را برای چه کسی می‌خواهد. اگر قصدش هدیه دادن باشد، عکس هدیه گیرنده را به رایگان روی ساز حک می‌کنیم.

«امروز ایجاد کنید من فردا می‌فروشم» این جمله‌ای بود که آقای طاهری با خوشحالی عجیبی به آقای آقایا گفت وقتی شنید که باسلام دنبال ایجاد زیرساخت برای خرید و فروش‌های بین‌المللی است.

در طول گپ و گفت و عکاسی، صدای زورخانه در پس‌زمینه این کارگاه وجود داشت. وقتی کارمان تمام شد، تصمیم گرفتیم سری به زورخانه کنار کارگاه بزنیم، وقتی وارد شدیم، مرشد داشت می‌خواند: 

به این گود و میدان که دارد نشان از علی

بگو از دل و جان علی یاعلی… .

شب شعر باسلامی‌ها

محل اسکان‌مان شامل یک خانه قدیمی بازسازی شده، یک حیاط و حوض و ماهی‌های قرمز در وسط، و اتاق‌های مختلف کوچک و بزرگ در اطراف آن است. کنار حوض هم مثل همه جای شیراز درخت نارنج پرباری قرار دارد و از دیوارها هم یاس‌های رازقی آویزان است و دلبری می‌کند. فضا واقعا فضای شعر و شاعری است. بعد از شام، چندتا از بچه‌ها نشستند به مشاعره و لذت بردن از هوا و فضا. 

هوا هنوز تاریک است

صبح زود که هنوز هوا روشن نشده است داریم در حیاط محل اسکان صبحانه می‌خوریم. بچه‌ها به سجاد عساکره می‌گویند مطمئنید غرفه‌داری که می‌رویم به دیدنش بیدار شده است؟

استوری‌های اکانت رسمی باسلام در اپ مشتری را نگاه می‌کنم و مرور می‌کنم که از هر دو غرفه دیروز استوری رفته باشیم. مشغول دیدن عکس‌هایی هستم که دیروز گرفته‌ام که خودمان را در شهر صنعتی بزرگ شیراز و در مقابل کارخانه‌ای بزرگ با یک تابلوی بزرگ پیدا می‌کنم. این‌جا غرفه مدما است. 

مدیرعامل کارخانه مدما برای تسهیل روند صادرات، روسیه است و معاونش آقای شهیدی ما را به داخل کارخانه می‌برد. از بین دستگاه‌های غول‌پیکر و انبوه کارگران و بخش‌های مختلف رد می‌شویم و به اتاق بزرگی در انتهای کارخانه می‌رسیم. بعد از چند دقیقه صحبت و معرفی اعضای تیم باسلام، چند برگ کاغذ آچهار را بیرون می‌کشند که اولش نوشته: موارد و مشکلات باسلام. از روی آن شروع می‌کنند یکی یکی مشکلاتی که با آن در باسلام مواجه شده‌اند را می‌گویند و با بچه‌ها درباره‌اش صحبت می‌کنند. هرکدام از بچه‌ها درباره مشکلی که مطرح می‌شود یا راهکاری می‌دهد یا مشکل را برای بررسی بیشتر و اصلاح آن مسئله یادداشت می‌کند.

محصول اول و جذاب این غرفه، تولید فرش‌هایی‌ست که قابلیت شستشو در لباسشویی را دارد و ازطرفی می‌توان ابعاد آن را به دلخواه تعیین و سفارش داد.

یکی از چیزهایی که موقع ورود به این کارخانه توجه من را به خودش جلب کرد، یک استدیوی عکاسی شیک و زیبا در گوشه این سالن بزرگ است. عکاس در این استدیو مشغول عکاسی و تولید محتوا از محصولات این غرفه است. خیلی خوب است که یک مجموعه به این نتیجه رسیده باشد که صفر تا صد کار را خودش انجام بدهد و در این چیزها هم خودکفا باشد.

بعد از صحبت‌های مختلف، عکس‌های پایانی را می‌اندازیم و راهی استهبان می‌شویم.

یک کارخانه چینی وسط استهبان!

در میدان اصلی شهر، نمایی از انجیر به همه مسافران می‌گوید که این‌جا استهبان، بزرگترین باغ‌شهر انجیر دیم جهان است. از کنار گلزار شهدای شهر که گذشتیم همسر خانم آگنج گفت این شهر 550 شهید دفاع مقدس دارد و به نسبت جمعیتش یکی از بیشترین شهدا را داشته است. وقتی با خانم آگنج، غرفه‌دار غرفه انجیر خشک استهبان و همسرشان به کارخانه‌شان می‌رفتیم، یک چیز جالب هم گفتند. استهبان به جز انجیر، یکی از بزرگترین تولیدکنندگان زعفران کشور نیز هست. 

رسیدیم به یک سوله بزرگ. حالا برادر خانم آگنج هم به جمع‌مان اضافه شده است. برادر مسئول اصلی کارخانه و کارهای زیرساختی است و خواهر نیز مسئول کارهای نرم افزاری و باسلام است. داماد هم می‌گوید که مسئول دعا کردن و حمایت‌های معنوی است. وسط انواع انجیر و کارگرهایی که مشغول سورت و بسته‌بندی انجیر هستند، جمع می‌شویم و با این‌که یک گوشه کلی صندلی برایمان گذاشته‌اند، تصمیم می‌گیریم همان‌جا گفت‌وگو را شروع کنیم. خانم آگنج، برادر و همسرش همه سرشار از انرژی هستند. کلی اطلاعات مفید و البته عجیب که تا حالا نمی‌دانستیم بهمان می‌دهند و من به شخصه در خلقت خدا می‌مانم. یک میوه و این‌همه خاصیت، جزئیات و ویژگی و برکت و برکت و برکت! می‌گویند 90 درصد مردم استهبان درگیر انجیر هستند و زندگی‌شان وصل به انجیر است.

می‌گویند درخت انجیر با درخت انجیر فرق دارد و محصول هر روستا با دیگری متفاوت است. خانم آگنج می‌گوید پدرم وقتی این درخت‌های انجیر را می‌کاشته است، پای هر نهال انجیر دو رکعت نماز خوانده است. جواب سوال و حیرتم از این‌همه برکت را این‌جا گرفتم.

آقای آگنج اما در ادامه چیزی گفت که خیلی‌های‌مان قلب‌مان درد گرفت. گفت بیشتر انجیرهای استهبان به چین صادر می‌شود. دلال‌ها انجیرها را پای درخت می‌خرند و دو دستی تحویل چینی‌ها می‌دهند تا آن‌ها هم با بسته‌بندی‌های شکیل و البته با برندهای چینی راهی بازارهای جهانی کنند. حتی از این هم بیشتر. می‌گویند یک کارخانه در استهبان راه افتاده است که حتی اسمش هم چینی است. همین‌جا انجیرها را بسته‌بندی می‌کند و می‌فرستد چین. دلم می‌خواست یک گوشه وسط انجیرها بشینم و کمی گریه کنم. مگر خودمان بلد نیستیم؟ ما که این‌همه استعداد و هنر و قابلیت داریم، چرا؟ بگذریم…

خانم آگنج اسم اولین خریدار انجیر از غرفه‌شان را به یاد داشت. از تجریه اولین سفارش برای‌مان گفت و از این که حالا مشتری‌هایی دارد که 16-17 بار تا حالا از غرفه‌شان انجیر خریده‌اند.

جمع شدیم و عکس باسلامی‌مان را هم انداختیم و راهی فسا شدیم. موقع رفتن، خانم آگنج به آقای آقایا گفت وقتی دیدم جلوی رهبر ایستادید و دارید از باسلام گزارش می‌دهید، به این‌که در باسلام می‌فروشم افتخار کردم.

خنده‌های از ته دل

بعد از دیدن هر غرفه، توی ون بازار بحث و گفت‌وگو درباره آن غرفه حسابی داغ بود. قرار بود بعد از دیدن هر غرفه، هرکدام از بچه‌ها درس‌هایی که از آن غرفه گرفته‌اند را در حد دو دقیقه برای دیگران بگویند. مشغول همین حرف‌ها هستیم که رسیدیم به فسا. 

خانم خانه‌داری که با وجود دوتا فرزند کوچکش، مشغول تولید و فروش مصنوعات چوبی دکوری است. همین‌که رسیدیم همه وارد کارگاه که در زیرزمین خانه بود شدیم. کار به جایی رسید که دیگر جایی برای ایستادن نبود چه برسد به عکاسی. بچه‌ها به قدری شوق دیدن کسب‌وکارهای باسلام را دارند که هیچ‌کس دلش نمی‌آید این کارگاه نقلی را نبیند. دور تا دور کارگاه را دستگاه‌های مختلف گذاشته‌اند. کارگاه کوچک است اما کاملا مجهز و به روز است.

خانم دوزنده در کنار پدرشوهرش ایستاده و دارد از ته دل می‌خندد. به وضوح از این میزبانی خوشحال است. بعد از دقایقی که صحبت‌های پدرشوهر نازنین‌شان را شنیدیم رفتیم داخل منزل‌شان. مادر و خواهر خانم دوزنده با دوتا دختر کوچک‌شان مشغول پذیرایی می‌شوند.

دفترچه‌ای بیرون می‌آورد و شروع می‌کند از روی آن درباره چیزهایی مثل کارمزد، تسویه، پست و… نکاتی را گفتن. دختر کوچک شان را صدا می‌کنم و آرام اسمش را می‌پرسم. سه سال دارد. می‌گوید نسترن و همین می‌شود آغاز گفت‌وگوی‌مان. عکس دخترم را نشانش می‌دهم و قول می‌دهد به قم بیاید و با دخترم بازی کند. 

خانم دوزنده از ماجرای باسلامی شدش می‌گوید. می‌گوید برادرم فروشگاه جهیزیه داره، اول برای اون‌جا درست می‌کردم اما وقتی دیدم مشتریش هست تصمیم گرفتم بیام باسلام و دیدم تو باسلام هم خیلی مشتری هست.

توی حیاط جمع شدیم برای عکس دسته جمعی. موقع رفتن نسترن دوید پیش من و آرام توی گوشم گفت زودی میاییم قم.

از جان، بچه‌ها را دوست داشت

خانم زرین و همسرش ۴سال است که از بوشهر به شیراز آمده‌اند. ابا و اجدادی نخلستان دارند در بوشهر. اما می‌گوید با وجود این‌که اهل بوشهر هستیم هیچ‌چیزی از خرما سر در نمی‌آوردم تا این‌که دکتر گفت شیرینی مصنوعی برای یکی از بچه‌هایم مثل سم است. این شد که تصمیم گرفتم با خرما خوراکی درست کنم.

خانم زرین با خرما و فرآورده‌هایش هرکاری که دلش بخواهد می‌کند! از درست کردن انواع شیرینی و دسر تا چیپس خرما و پاستیل! 

رفته رفته اهالی فامیل هم برای بچه‌های‌شان به ایشان سفارش می‌دهند و او هم تصمیم می‌گیرد محصولات مقوی اما بی‌ضرر و بدون موادنگهدارنده را به باسلام بیاورد. می‌گوید در باسلام به حدی محصولاتش با استقبال مواجه شد که دنبال نیرو می‌گشت. حتی از دبی پیشنهاد همکاری دارد. 

همه این‌ها وقتی جالب‌تر می‌شود که بدانیم خانم زرین قبلا ۹ سال کارشناس استاندارد بوده است در بوشهر.

عکس‌ها را می‌اندازیم. بوی باران تا توی خانه هم آمده و می‌گوید هوای شیراز حسابی بارانی‌ست. این وسط بوی آش خانم زرین هم هوش و حواس برای‌مان نگذاشته است. باید زودتر به محل اسکان برگردیم، فردا روز آخر است.

حافظ را بیدار کردیم

تا این‌جای سفر هنوز فرصت نشده بود به حافظیه برویم. فکر کن شیراز بروی و سر به حافظیه نزنی! بچه‌ها آمار گرفتند که حافظیه صبح‌ها ساعت چند باز می‌شود. قرار شد فردا صبح اول وقت حافظیه باشیم و بعد از آن سریع به سمت دشمن‌زیاری حرکت کنیم.

دشمن زیاری یعنی برف و تگرگ و رعد و برق

یک جاده باریک کوهستانی با دره‌هایی عمیق، درختان بلوط کهنسال، ابرهای غلیظ پر از بغض، تاک‌های دیم روی پستی و بلندی‌های تپه‌ها و کوه‌ها، روستاهای کوچک و هوای بی‌نهایت سرد. دشمن‌زیاری برای من در این‌ها خلاصه می‌شد تا این‌که به خانه خانم کشاورز رسیدیم و ماشین‌ها را در حیاط بزرگ خانه پارک کردیم. 

قرار بود این یک دورهمی با غرفه‌داران دشمن‌زیاری باشد. 

گفت‌وگوها که شکل گرفت بقیه هم از راه رسیدند و همزمان در محضر چند غرفه بودیم. خوشه‌های تاک، بابا انگوری، حبه انگور، محصولات بهتاش، نگین دشمن زیاری، یاقوت دشمن زیاری، سین‌‍کاف، سورنا، سنابه.

درحالی که حتی تلفن‌ها آنتن نمی‌داد چه برسد به اینترنت، باز هم در باسلام غرفه داشتند و فرآورده‌های انگور می‌فروختند. اولین‌نفر خانم کشاورز در باسلام غرفه زده بود و بعد یکی یکی برای همسایه‌ها غرفه ساخته بود تا در باسلام هم همسایه باشند. 

می‌گفتند احساس می‌کنیم باسلام ما را رها کرده است! گلایه داشتند که دیگر در باسلام دیده نمی‌شویم و مثل قبل مشتری به سراغمان نمی‌آید. بچه‌ها گفت‌وگو کردند و راه‌های مختلف دیده شدن غرفه در باسلام را توضیح دادند و تشریح کردند. قرار شد باسلام یک کمپین مفصل مخصوص غرفه‌داران دشمن‌زیاری اجرا کند تا همه این منطقه و محصولات‌شان را بشناسند. خواستم از بیرون هم عکس و فیلم بگیرم. در را که باز کردم جا خوردم.

همه جا سفید شده بود. برف با شدت داشت می‌بارید و این منظره فوق‌العاده‌ای درست کرده بود. برای عکس دسته‌جمعی بیرون را انتخاب کردیم و در هوای برفی عکس انداختیم. بعد با خانم کشاورز به کارگاه شیره پزی‌شان رفتیم و آن‌جا هم چندتایی عکس انداختیم و خداحافظی کردیم.

برف تمام جاده را پوشانده بود و راننده نگران لغزش ماشین بود. روی کوه‌ها هم رعد و برق می‌زد و نورش همه‌جا را روشن می‌کرد. ساعتی در این هوا رانندگی کردیم تا از شدت بارش کم شد. افتادیم در مسیر برگشت به قم. حدود ده ساعت بعد رسیدیم.

خیلی زود باید برای برنامه‌ریزی کمپین دشمن زیاری آماده شویم و باز هم به دشمن زیاری برگردیم.



به اشتراک بگذارید:

دیدگاه ها

guest
2 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x