کاش باغ انجیری را که از پدرم هدیه گرفته بودم، نمی‌فروختم


6,173

کاش باغ انجیری را که از پدرم هدیه گرفته بودم، نمی‌فروختم

کوه که از شب پر می‌شد، درخت‌های انجیر که به خواب می‌رفتند، مرتضای نه ساله زیر نور مهتاب به رویای بزرگش فکر می‌کرد:«یعنی می‌شه من هم یه روز کوه خودم رو داشته باشم؟!» کوه اسمی بود که مردم شهر روی باغ‌های انجیر گذاشته بودند. شاید یک جور مجاز به علاقه‌ی همجواری. یا شاید هم یک‌جور قدردانی نسبت به دوستی که همیشه سخاوتمندانه پذیرایشان بوده.

مرتضی از شنبه تا پنج‌شنبه توی کارگاه پدر موزاییک جابجا می‌کرد. کارگرهای معمولی برای همچو کاری روزی پنجاه تومان مزد می‌گرفتند اما مرتضی به پانزده تومانِ شیرینی که از بابا می‌گرفت، راضی بود. آخر هفته‌ها، روز «کوه» بود. پدر، پسرها را صبح زود بیدار می‌کرد و با هم راه می‌افتادند سمت بلندی‌های بیرون شهر. سنگلاخی‌ها را جز با چهارپا نمی‌شد، پشت سر گذاشت. سبزی برگ‌های پهن انجیر از همان پایین‌دست‌ها هم پیدا بود، اما با یک لا پیرهن حتی وسط تابستان هم می‌لرزیدی. شیب دامنه‌ها که رو به تندی می‌رفت و الاغ‌ها که به نفس‌نفس می‌افتادند، نصیحت‌های پدر شروع می‌شد:«مبادا فردا روزی مردم شهر بگن فلانی شیش‌تا پسر داشت و انجیرهاش ول‌معطل موند. مبادا دنبال این درخت‌ها رو نگیرید»

بابا دوست داشت مثل خودش کوه داشته باشیم

کار انجیرستان هفته به هفته فرق داشت. اگر زمستان بود، یک هفته نوبت چیدن نوک شاخه‌ها بود و هفته‌ی دیگر نوبت کشتن کرم‌هایی که قاتل جوانه‌ها بودند. تابستان اما بیشتر به کپرنشینی در دل کوه و جمع‌کردن انجیرها از پای درختها می‌گذشت. روزهای خوبی بود. تماشای جوانه‌زدن باحوصله‌ی قلمه‌ها، گرم‌شدن از آتش شاخه‌های هرس‌شده و با برادرها پای درختها گفتن و خندیدن، لذت دیگری داشت. اما از همه شیرین‌تر روزی بود که مرتضی بالاخره به رویایش رسید:«همون موقع‌ها یه روز پدرم اومد پیشم و ازم پرسید چه‌قدر پول داری؟ ده یازده سالم بیشتر نبود. گفتم هزار و سیصد تومن. حساب ریال به ریالش رو داشتم چون برای ذره به ذره‌ش عرق ریخته بودم. پدرم گفت: می‌خوام با پول خودت برات کوه بخرم. عمدا هم می‌گفت با پول خودت تا حس کنم روی پای خودم وایسادم. این‌ها البته عادت قدیمی‌ها بود که می‌گفتن بچه باید یه چیزی از خودش داشته باشه. گفتم بابا پول من به خرید زمین قد نمیده. گفت خب پس من هم هزار تومن کمکت می‌کنم. این رو که گفت برق از سرم پرید! اون موقع‌ها هزار تومن خیلی بود. عرض کردم که خدمتتون؛ مزد من توی کارگاه موزاییک‌سازی ده پونزده‌تومن بیشتر نبود. ولی پدرم از اونجایی که دوست داشت من هم مثل خودش کوه داشته باشم این کمک رو بهم کرد و ما با دو هزار و سیصد تومن یه تیکه زمین خریدیم.»

کسی توی خانواده خبر نداشت در باسلام غرفه زده‌ام

چهل و اندی سال بعد، مرتضی حالا خودش پدر شده. پسر بزرگترش مکانیک است و پسر کوچکترش، امیرحسین، مثل پدر مشغول انجیرداری و انجیربانی. غرفه را هم همین پسر کوچکتر می‌چرخاند. جوان خوش‌قد و بالا و محجوبی است و موقع حرف‌زدن نگاهش را می‌دزدد. باسلام را یکسال پیش از تلویزیون شناخته و بی‌سر و صدا غرفه‌ی انجیر خشک سته‌بان را راه انداخته. «سته‌بان همون استهبانه. یعنی اون قدیم‌ترها به این اسم صداش می‌کردن. من هم به یاد قدیم‌ها این اسم رو روش گذاشتم!» از سر کنجکاوی اسم استهبان را سرچ می‌کنم. ویکی‌پدیا هم حرفش را تایید می‌کند. نام استهبان در آبان 1353 برای این شهر انتخاب شده و تا قبل از آن، یعنی در هزارسال گذشته نام‌های دیگری داشته: از استنبات و سَوُنات و صابونات گرفته تا اصطهجان و همین سته‌بان که ترکیبی است از دو کلمه‌ی پهلوی سته به معنای شهر و بان به معنای نگهبان. «اون اول‌ها که غرفه رو راه انداخته بودم، هیچکس توی خونه خبر نداشت که همچین کاری کردم. می‌خواستم ببینم کارم می‌گیره یا نه. دونه‌ به دونه‌ی غرفه‌های انجیر رو می‌گشتم و نقاط ضعف و قوتشون رو برای خودم یادداشت می‌کردم. از صبح تا شب هم توی بخش گفتگو به آدم‌هایی که فکر می‌کردم ممکنه یه روزی‌ مشتری‌مون بشن، پیام می‌دادم. تا اینکه رسید به جایی که روزی سیصد چهارصدتا بازدید داشتیم و توی هشت ماه – شکر خدا – به ششصد و خرده‌ای فروش رسیدیم. کارم که گرفت تازه به خونواده خبر دادم. خیلی خوشحال شدن و حسابی تشویقم کردن»

امیرحسین مهندسی مکانیک خوانده اما آخرش نتوانسته از باغ‌های انجیر پدری دل بکند و همین‌جا مشغول به کار شده.

اشتباه کردم، ارزش معنوی باغ بابا خیلی بیشتر بود

آقامرتضی مثل دوران بچگی هنوز هم دو شغله است. صبح تا ظهر کارمند دانشگاه آزاد است و بعد از ظهرها به کار انجیر می‌رسد. بدن ورزیده و هیکل چهارشانه‌اش اصلا شبیه آدمی نیست که روزی چند ساعت پشت میز می‌نشیند. بی ‌که بپرسیم خودش برایمان تعریف می‌کند که هفته‌ای سه چهار روز ورزش می‌کند. قبل‌ترها فوتبال و حالا که زانوهایش درد می‌کنند، والیبال. شغل اصلی‌اش کارمندی است اما چند وقتی است که به فکر افتاده باغشان را از نو احیا کند و به درختهای انجیرش بیشتر برسد. لابه‌لای صحبت‌ها اما یکدفعه متوجه چیزی می‌شویم که اصلا انتظار شنیدنش را نداریم:«البته این زمینی که دارم از احیاش حرف می‌زنم، همونی نیست که از پدرم هدیه گرفتم. ده سال پیش که می‌خواستیم یه زمین نزدیک شهر بخریم، اون کوه رو فروختیم و همین نزدیکی‌ها یه هکتار و خرده‌ای باغ خریدیم. خب… البته اشتباه کردم. چون اون زمینی که بابا برام خریده بود، ارزش معنویش خیلی بیشتر بود… بالاخره هر چی نباشه هدیه‌ی بابا بود… از طرفی همون ده سال پیش هم امکانش بود که کسری پولمون رو یه جوری دست‌گردون کنیم و اون زمین رو نفروشیم… ولی دیگه نشد و نکردیم و پشیمونیش برامون موند»

دم مغازه‌ی آقامرتضی شلوغ بود. پیرمردهای محل نشسته بودند دور هم و می‌گفتند و می‌خندیدند.

پیامبر انجیرها

لحن خاطره‌‌هایی که آقامرتضی از پدرش تعریف می‌کند، یک‌جوری است که خیال می‌کنیم پدرشان – خدای نکرده – از دنیا رفته‌اند، اما خودش با خنده اشتباهمان را اصلاح می‌کند که پدر حالا – بزنم به تخته – هشتاد و پنج سالشان است و سه روز است که رفته‌اند کوه تا به زمین‌های خودشان برسند. از حرفهای آقامرتضی معلوم است که هنوز هم مثل بچگی‌ها این اخلاق‌های پدر را ستایش می‌کند و یک‌جورهایی از اینکه خودش پشت‌میزنشین است، خیلی راضی نیست: «بابا هر سری دور و بر سی و پنج روز میره کوه. مادرم هم با اینکه کمر درد و پادرد داره همراهش میره تا تنها نباشه. بعضی وقتها از ما هم می‌خواد بریم پیشش. ما هم می‌گیم چشم. حداقل من یکی که اصلا زبونم نمی‌چرخه بهش بگم نمیام و ناراحتش کنم. بابام تا موقعی که توی خونه‌س مدام می‌گه مریضه و حالش خوب نیست و سرش گیج میره ولی اونجا که میره دیگه هیچ کدوم از این‌ها رو نداره. همه‌ی دردهاش رو فراموش می‌کنه. انگار دوباره متولد می‌شه.» این‌ها را که می‌شنوم یاد قصه پیامبر و غار حراء می‌افتم. یاد آن خلوت‌‌گزینی‌های عارفانه. آن دورشدن‌ها از هیاهوهای شهر و آرام‌گرفتن در دل صخره‌ها و ستاره‌ها و سکوت شب‌های مکه.

مردم شهرهای بزرگ انجیرهای خوب را نمی‌شناسند

آقامرتضی با اینکه موهایش را پای همین کار سفید کرده، اعتراف می‌کند که بعد این همه سال هنوز هم همه‌ی انواع انجیر را نمی‌شناسد. «چند روز پیش وایساده بودم توی صف نونوایی. یه پیرمردی همین‌جور که داشت با شاطر حرف می‌زد، پشت سر هم اسم انواع انجیر رو ردیف می‌کرد: انجیر متی، شاه‌انجیر، انجیر پرک و کلی اسم دیگه که بعضی‌هاشون رو برای بار اول می‌شنیدم. بعید هم می‌دونم کسی باشه که اسم همه‌ی این‌ها رو بلد باشه. مگر اینکه از قدیمی‌ها باشه. ولی همین میوه‌ی عجیب و غریب پاش به شهرهای بزرگ که می‌رسه یه اسم بیشتر نداره: انجیر! مردم می‌رن توی آجیل‌فروشی و پیش خودشون می‌گن خب انجیر انجیره دیگه. بیشتر هم می‌رن سراغ انجیر صد یک که قیمت بالایی داره، چون هم درشته هم قشنگه. بالاخره صدیکه! یعنی از هر صدتا انجیر یکیش این‌جوری می‌شه. در حالی که انجیر هزارتا نوع دیگه هم داره که بعضا هم مزه‌ش بهتره هم قیمتش. خب وقتی مردم این انجیرها رو نمی‌خرن، ما هم صادرشون می‌کنیم. این رو هم بگم که انجیر تا قبل از این که صادر بشه بین مردم قدر و قیمت چندانی نداشت. یه زمانی یادمه به من می‌گفتن خونه‌ی شیرازت رو بفروش تا یه باغ انجیر بهت بدیم. الان ولی با یه باغ انجیر می‌شه سه تا از اون خونه‌های شیراز رو خرید! همین الان دست به نقد توی شهر درخت‌های انجیری هست که هشتاد میلیون پولشونه. حداقل صد، صد و بیست کیلو هم انجیر میدن و به راحتی پول خودشون رو توی یه سال درمیارن. ولی خب قبلا کسی ارزش این‌ها رو نمی‌دونست»

همین میوه‌ی عجیب و غریب پاش به شهرهای بزرگ که می‌رسه یه اسم بیشتر نداره: انجیر! مردم می‌رن توی آجیل‌فروشی و پیش خودشون می‌گن خب انجیر انجیره دیگه.

به خاطر گنجشک‌ها

به آخرهای دیدارمان که می‌رسیم، انگار تازه موتور خاطره‌گویی پدر و پسر روشن می‌شود! توی همان چند دقیقه‌ای که مدام با هم دست می‌دهیم و به قصد خداحافظی چند قدمی به سمت در برمی‌داریم، پشت سر هم چیزهایی از دنیای شگفت‌انگیزشان رو می‌کنند که دلمان نمی‌آید جایی ثبتشان نکنیم. آقامرتضی از درخت انجیری می‌گوید که به گنجشک‌ها بخشیده است. درختی که از دل سنگ‌های رودخانه سربرآورده بود و حالا به رستوران بین راهی پرنده‌های مهاجر و غیرمهاجر تبدیل شده است! مقابله با گنجشک‌ها یک راه بیشتر ندارد: باید روی درخت‌ها توری پهن کنند. امیرحسین تعریف می‌کند که اتفاقا سال گذشته برای محافظت از دو سه تا از درخت‌ها توری هم خریده‌اند اما دلشان نیامده پرنده‌ها را از روزی‌شان محروم کنند و امسال همان توری‌ها را بدون اینکه ازشان استفاده‌ای کرده باشند، فروخته‌اند. حرف به اینجا که می‌کشد، متوجه می‌شویم دوستی با گنجشک‌ها همیشه هم یک رابطه یک طرفه نبوده. آقامرتضی می‌گوید:«خود من انجیری که توی خونه برای خوردن خودم کنار گذاشتم، انجیرگنجشک‌زده است. این انجیر همونیه که گنجشک‌ بهش نوک زده و سوراخش کرده. خیلی‌ها شاید فکر کنند همچه انجیری به درد نمی‌خوره و به خاطر سوراخ‌بودنش کیفیت خوبی نداره اما این رو نمیدونن که هر انجیری که گنجشک بهش بزنه، خوشمزه‌تره. چون این زبون‌بسته‌ها، قدرتیِ خدا، یه تشخیص دقیقی دارن که من باغدار هم ندارم.»



به اشتراک بگذارید:

دیدگاه ها

guest
5 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x